شماره ١٣٨

ما جام درد بادف و ني کم کشيده ايم
دايم قدح نهفته زمحرم کشيده ايم
دامن زجام مي بکش اي محتسب که ما
جام و سبو زچشمه زمزم کشيده ايم
دانسته ايم تلخي عيش و گذشته ايم
تا خويش را بحلقه ماتم کشيده ايم
ناسور گشته زخم و نمک را چه ميکنيم
ما انتقام خويش زمرهم کشيده ايم
اي آسمان مناز به بيداد خود که دوش
آهي براي مردم عالم کشيده ايم
ماداده ايم شيوه غم بيشکي قرار
عرفي چه ها زمردم بيغم کشيده ايم