شماره ١٣٥

از بس که روي گرم بهر سو گذاشتيم
صد داغ شعله خيز در آن کو گذاشتيم
از شرم ناکسي نگشوديم ديده را
الماس فتنه در ته پهلو گذاشتيم
هر گوهري که دل زتعلق گرفته بود
در دامن کرشمه دلجو گذاشتيم
ما بر فريب چشم غزالان باختيم
مجنون بازمانده بآهو گذاشتيم
امروز در زيارت دل سير ميکند
آن سر که دوش برسر زانو گذاشتيم
يکباره کرد خوبخرابي مزاج دل
دست از عمارت دل بدخو گذاشتيم
از مردن دشوار منست آن مژه پرنم
اي جان بلب آمده گو يک نگهي کم
لطفي تو گرم چاره ندارد عجبي نيست
بسمل شده را به نشود زخم بمرهم
تا فاش نسازم بر بيگانه غم او
تحقيق خصوصيت من کرده بمحرم
اي اهل بهشت اينهمه حسرت بغم چيست
برمن که رسانم بشما لذت اين غم
هر گام که ميزد کسي از عشق تو ناکام
ياران مرا تازه شود شيوه ماتم
داغي بنهم بر دل و آن داغ که باشد
لب تشنه الماس تر و تشنه مرهم
يا رب بجهاني که رود ننگ نباشد
عرفي چو برد مايه درد تو زعالم