شماره ١٣٢

چه دورست اينکه نفع از گردش گردون نمي بينم
غم ليلي نمي يابم دلي مجنون نمي بينم
رواج بيغميها بين که با آن مردم آزاري
چه مختها که ميديدم زدهر اکنون نمي بينم
بهر کامي شهيد غمزه زين پيش ميديدم
در اين عهد استخوان زاغ در هامون نمي بينم
مگودرمان درد از دست دل بگذار و راحت من
کدامين راحتي زين درد روز افزون نمي بينم
مگر راه خيال غمزه ات بر سينه ها بستي
که برخاک شهيدان چشمهاي خون نمي بينم
نمي رنجم اگر حق وفاي من نميداني
که با اين حسنت از حسن آفرين ممنون نمي بينم
مکن آغاز صلح انگيختن عرفي تحمل کن
که رنگ آشتي با آن رخ گلگون نمي بينم