شماره ١٢٥

زمن نبود فغاني که دوش ميکردم
نصيحت غم روي تو گوش ميکردم
فغان نه شيوه اهل دلست اي بلبل
وگرنه من زتو افزون خروش ميکردم
گرم بمجمع افسردگان قدم ميرفت
بناله همه را شعله نوش ميکردم
زصد وصال نيايد شب آنچه من بخيال
زشيوه هاي تو با عقل و هوش ميکردم
چنان حلاوت لعل تو مي ستودم دوش
که نيش را متأثر زنوش ميکردم
اگر بر ازفشاني لبم اجازت داشت
چها بعابد طاعت فروش ميکردم
نهم باينهمه تردامني همان عرفي
که عيب زاهد پشمينه پوش ميکردم