شماره ١١٠

ز معموري بتنگم جز دل ويران نميخواهم
چو سلطان محبت ملک آبادان نميخواهم
کسي تا کي پريشان جنبش و سر درهوا باشد
دگر يار جنونم عقل سرگردان نميخواهم
نه داغ تازه ميخارد نه زخم کهنه مي کاود
بده يارب دلي کاين صورت بيجان نميخواهم
به تسکين دل غم دوستم ناصح چه ميگوئي
اگر شيون نداني اين زدن دستان نميخواهم
ز عالي دودمان عشقم ز راحت بود ننگم
برهمن زادم و کيش مسلمانان نميخواهم
گر آب خضر نوشم بايدم از عشق فرجامي
اگر خونم دهي مي نوشم و فرمان نميخواهم
ميفشان نشتر الماس بر داغ دلم عرفي
تهي دستم بسر جمعيت و سامان نميخواهم