شماره ١٠٤

از دل غم او دريغ داريم
اين مي زسبو دريغ داريم
تا درسر کوي تو بلغزيد
پاي از لب جو دريغ داريم
دوزيم ز چاک سينه مرهم
زين رخنه رفو دريغ داريم
خود چيست متاع دين که آنرا
از روي نکو دريغ داريم
سيراب و معززيم زانرو
آب از سک کو دريغ داريم
عالم همه ريش آن مه وما
يک خنده از او دريغ داريم
تو گل بجهان فشاني وما
سنگش ز سبو دريغ داريم
عرفي بدما بگو که اسرار
از بيهده گو دريغ داريم