شماره ١٠١

از باغ چنان رخت ببستيم و گذشتيم
شاخي ز درختي نشکستيم و گذشتيم
دامن کش ما بود فريب غم ناموس
زين کشمکش بيهده رستيم وگذشتيم
هر گه که بما راحتيان راه گرفتند
لختي دل آن طائفه خستيم وگذشتيم
پا بست در آتش زدن و رفتن از اين دشت
خود را بدل سوخته بستيم وگذشتيم
گفتند که از کعبه گذشتن نه زهوش است
گفتيم که ما مردم مستيم وگذشتيم
صد جا بکمند آمده بوديم درين راه
چون برق زبند همه جستيم وگذشتيم
هر گاه که چشم من و عرفي بهم افتاد
در هم نگرستيم وگرستيم وگذشتيم