شماره ٩٠

دلي دارم که ميجوشد زهر موچشمه خونش
نه آن خوني که بتوان از گرستن داد بيرونش
به افسون ميکند آلوده درد عافيت بخشم
بيا اي مرگ و آزادي ببخش از ننگ افسونش
ز گلگون کي نهدمنت بدوش کوهکن شيرين
که ساق عرش غيرت ميبرد بر پاي گلگونش
اگر در جلوه گاه حسن آيد عشق بي پرده
شود معلوم بر ليلي که ليلي بود مجنونش
نميدانم چه اميدم بآن لبهاست ميدانم
که دارد خنده بر اميد من لبهاي ميگونش
به تيره غمزه اش نازم که صد جا بشکند در دل
بدست معجز عيسي اگر آرند بيرونش
چنان حسن قبولي در ملامت نيست عرفي را
که هر ساعت در آغوش آورد بيداد گردونش