شماره ٨١

کسي کز فقر جويد کام دل درويش کي ماند
دلي گر ريش بايد موميائي ريش کي ماند
چو نشتر مي خلد پاي تمنا در دلم آري
تمنائي که در دل بشکند از نيش کي ماند
کجا در دل گذارم ناله وصلش در نظر دارم
کسي کين صيد بيند ناز کش در کيش کي ماند
تماشاي معاني را اگر چشمي بدست آري
فضوليهاي عقل مصلحت انديش کي ماند
ز احسان غم آخر هر سر مويم توانگرشد
کسي کش غم ولي نعمت بود درويش کي ماند
بهشت خاص شما زاهدان نماز کنيد
درون رويد بفردوس و در فراز کنيد
فساد صحبت ناجنس در مقام خود است
پس از مصاحب ناجنس احتراز کنيد
ز زير جلوه هستي نياز مي بارد
بجلوه گاه عدم در شويد و باز کنيد
نه جاي خواب و خموشي است صيدگاه جهان
حديث واقعه کبک و شاهباز کنيد
مصاحب غم عرفي شويد اگر خواهيد
که استماع سخنهاي جان گداز کنيد