شماره ٧١

عاقلان آدابت آموزند و رسوايت کنند
دامن جمعي بدست آور که شيدايت کنند
ناگهان عشقت گذارند از حجاب ناکسي
پرده بگشا تا زناداني تمنايت کنند
باغ گل پژمرده کردي روز کس درهم مکش
من هم از غيرت گذشتم کي تمنايت کنند
پس نکوئي جلوه کن بر مستحقان زينهار
تا دعائي بهر حسن عالم آرايت کنند
عرفي از ما بي قدم در وادي اهل وجود
صد بيابان خار خندان تحفه پايت کنند
هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم
ساکن شدم ميانه دريا کنار شد
جز با گريستن مژه در جهان نبود
آن هم زحرص ديده من ناگوار شد
عرفي بسي ملاف که بر چرخ تاختم
مردي کنون بتاز که بختت سوار شد