شماره ٦٦

زبهر داغ که مستان علاج مي طلبند
که جام مي شکنند و زجاج مي طلبند
فروغ مشعله شمع راه تيره دلان
چراغ در دل شبهاي واج مي طلبند
شکوه تاج شکستند و تخت مرگ زدند
زهم هنوز نهان تخت و تاج مي طلبند
مباد لذت بيماري دل آنان را
که اعتدال زبهر مزاج مي طلبند
فغان زجلوه آن هست کاهل دين بدعا
زبهر طاعت ايزد رواج مي طلبند
گذر بکوچه همت مبادشان عرفي
که کام دل ز در احتياج مي طلبند