شماره ٦٢

تا بکي عمر بافسوس و جهالت برود
نشأه باده بتاراج ملامت برود
بخت بد را خجل از پرسش باطل چکنم
بهتر آنست که عمرم ببطالت برود
زاهد از کعبه عنان تافته مي آيد ليک
چون طمع داشت که خضرش بدلالت برود
رهرو کعبه که دير است حوالتگاهش
برود ليک زدنبال حوالت برود
جاي رحمست بران جوهري لعل طراز
کش همه عمر بآرايش آلت برود
جانم ار مالک غمهاي محبت گردد
من گدا گردم و نامش بدلالت برود