شماره ٦١

گر خدا يار دلنواز نداد
بنوازش مرا نياز نداد
آنکه خوي پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
در دم افزود روز گونه وصل
که سزاي شب دراز نداد
چون بخود دوست داريم که فلک
يک نشيب مرا فراز نداد
سيم قلب حيات از خست
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا بنازم کشد درآخر کار
اولم ديدگان باز نداد
بس که عرفي بزرق شهرت داشت
قلب او را کسي گداز ندارد
بسر انجام جم وکي چه نهم بيهده گوش
کمترين بازي افلاک همان خواهد بود
عرفي از دير مغان دست نداري هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود