شماره ٥٦

زننگ عافيت بازم دل شرمنده ميسوزد
نه از دل گريه ميجوشد نه برلب خنده ميسوزد
چراغي روشنست از عشق او در مجمع هستي
کز آواز فروغش ميگدازد بنده ميسوزد
نه تنها عشق سوزد ساکنان ملک هستي را
دراين طوفان آتش رفته و آينده ميسوزد
مکن بر عزت خود تکيه عرفي شرط عشقست اين
که اکثر آبروي گوهر ارزنده ميسوزد