شماره ٥٥

کسي کو در تب عشق تو نبض خويشتن گيرد
نه عيب خودپرستي هر زمان بر مرد و زن گيرد
دم عيسي بخنداند گل اميد صيادي
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گيرد
مه کنعان بخوابست اي صبا بر برهمن بگذر
که گرگي ناگهان دنبال بوي پيرهن گيرد
ازآن با رعشق هرگز التفاتي نيست تقوي را
که عاشق نکته با زاهد بکيش برهمن گيرد
شدم در گوشه تنها که ريزم خون خود عرفي
مبادا وقت مردن ناشناسي دست من گيرد