شماره ٤٩

زو چه ميخواهي دلاگر نازوا استنغناست هست
بيوفا تنهاست دارو رنجش بيجاست هست
ايکه گوئي با اسيران شيوه هاي او چهاست
ناز هست و عشوه هست و هر چه رادارست هست
حال ما آن نازنين گرچه بداند نيست ليک
هر قدر گويند مستغني و بي پرواست هست
چون فروزي عالمي راوه چه کم دار زحسن
چهره زيباست داري قامت رعناست هست
درد او در سينه ميماند چه غم گرجان برد
آنچه ما را باعث آن آرميد نهاست هست
عرفي از بزمت اگر زاري کند بيوجه نيست
ناله بي اختيار و گريه بيجاست هست