شماره ٤٧

لطفت گهر عتاب بشکست
دل رايت اضطراب بشکست
بدمست من آستين برافشاند
پيمانه آفتاب بشکست
زلفت بجهان فکنده آشوب
در ديده فتنه خواب بشکست
پيغام وصال در دماغم
صد شيشه پرگلاب بشکست
اين ناله که در جگر شکستيم
سيخيست که در کباب بشکست
صد گوهر راز وقت اظهار
از غايت اضطراب بشکست
گفتي که دلت شکسته کيست
در زير لبم جوآب بشکست
عرفي دل ما چو طره يار
در پنجه پيچ و تاب بشکست