شماره ٤٤

از نور يار چون نفسم خانه روشنست
بيرون بريد شمع که کاشانه روشنست
نازم بفيض عشق که در خانقاه و دير
چشم و چراغ شمع به پروانه روشنست
از حسن دوست دمبدم اسرار گفتن است
هر چند قدر گوهر يکدانه روشنست
صد شمع سوختم که خرد بيش بردمد
پنداشتم که ديده فرزانه روشنست
محرم چه آگه از الم بي نصيبي است
داغيست اين که بر دل ديوانه روشنست
اي شيخ شهر تيره دلانرا چراغ باش
دلهاي ما زگريه مستانه روشنست
گفتي که روشن است مرا خانه اميد؟
آتش بخانمان زده و خانه روشنست
عرفي خطاي ما و تو محتاج عذر نيست
عذر خطاي مردم ديوانه روشنست