شماره ٣٥

صبح گدا و شام زخورشيد روشن است
گر قادري به بخش چراغي بشام ما
ما را بکام خويش بديد و دلش بسوخت
دشمن که هيچگاه مبادا بکام ما
در خلوتي که دختررزنيست عيش نيست
داغست شيخ شهر زعيش مدام ما
در روزگار نيست رسولي که بي حسد
درگوش چون توئي برساند پيام ما