شماره ٣٢

بگاه جلوه از آن تافت روي زيبا را
که جان ز شرم نماند درآستين مارا
نظر بحال دل آن پر غرور نگشايد
که سير ديده نه بيند متاع يغما را
اميد مغفرتت بس مرا که هم امروز
که مي کشند غمت انتقام فردا را
باين جمال چو آئي برون به معجز عشق
زکام خلق برم لذت تماشا را
لبت بخنده مرا مي کشد چه بدبختم
که داده خوي اجل بخت من مسيحا را
چو يوسفم گذرد در بهشت بر صف حور
نشان دهم بتو هر گام صد زليخا را
اگر اجازت عرفي اشاره فرمايد
تهي کنم زگهر گنج رمز ايما را