شماره ٣١

فارغيم اي عاملان حشر زاحسان شما
کشت و کار ما نمي گنجد بميزان شما
نيست غم زآلودگي اي سالکان راه عشق
دست کوثر مي فشاند گرد ايوان شما
آفتاب ما طلوع از مشرق يثرب نمود
فارغيم اي مصريان از ماه کنعان شما
رفته رفته کار خود مي ساختم ناپايدار
گر بگشتي دستگيرم فيض احسان شما
شب گذشت و جام مي لب تر نکردي زاهدا
مجلس رندان ندارد طاقت شان شما
دست عدل اي سينه ريشان گر ببخشد مرهمي
طاق کسري ميکند چاک گريبان شما
عرض مال اي منعمان بر مي کشان بي حرمتيست
خرج يک بزم شراب ماست سامان شما
از تبسم بر سر خوبان چرا منت نهند
اين ملاحت با نمک هست از نمکدان شما
سوخت عرفي از حجاب ناکسان کوي عشق
شرم حرمت بر نتابد روي مهران شما