شماره ٢٦: بامداد شيرين

صباحي دلگشا چون خنده حور
که شادي مست بود اندوه مستور
تتق مي بست ابر نو بهاران
چمن مشتاق شيرين بود و ياران
چمن برابر سودي سر و سيراب
چراغ برق گشتي شاخ عناب
زمين طناز و گردون خشمگين بود
که با آن زهره با اين ياسمين بود
عروسي در عروسي در درو دشت
صبا مشاطگي ميکرد و ميگشت
بمهد ناز شيرين در شکر خواب
گلش را خوي ز شبنم کرده شاداب
گهي بيدار وگه در خواب بودي
گهي بستي نظر گاهي گشودي
صبا بوي گلش دادي ره آورد
شکر خواب صبوحش تلخ ميکرد
نسيم باغ گفتي در دماغش
مقيمم تا برم در صحن باغش
گلي در گلشن آرم مست و چالاک
که هر گل صد گريبانرا زند چاک
ز بوي گل درآمد عطر در تاب
بيک عطسه تهي شد چشمش از خواب
بدل گفتا که هنگام صبوحست
نسيم باغ و مي معجون روحست
هواي ابرو بيم آفتابست
همانا ترک آرايش صوابست
اگر بي سرمه ماند چشم غم نيست
تماشاي خطش از سرمه کم نيست
عبير امروز در جيبم نگنجد
وگر گنجد نسيم گل برنجد
فرامش کرده عمدا شستن روي
که در گلزار شويد بر لب جوي
ز جام شيشه سامان طرب کرد
نقاب افکند و گلگون را طلب کرد
دوانيدند گلگون پيش راهش
نديدند آشنايي در نگاهش
نهان بودش چراغي زير دامن
بدل کردند گلگونرا بتوسن
چنان چابک بران بنشست و بشتافت
که دستش را عنان در نيمره يافت
پرستاران خواب آلود و مخمور
پريشان زان گهي نزديک وگه دور
چنين رفتند تا نزديک باغي
هنوز آگه نه از بويش دماغي
نمودي از برون ديوار گلشن
برنگ جامه فانوس روشن
درون آمد چو شمعي در شبستان
دمي استاد بر درگاه بستان
رسوم حاجبي و ديده باني
همي آراست رمزي و بياني
بگفتا اين حرمگاهست ني باغ
که آنجا بار طاووس است ني زاغ
اگر حور آمد اين دروازه بستست
بکوبد در کليد او شکست است
گر آيد باغبان گوئيد ميسوز
که در باغ آتش آفتاده است امروز
نسيم از در درآيد ني ز ديوار
چو آيد خلوتي باشد نه طرار
وگر بيرون شتابد باد غماز
بگيريدش که بوي ما دهد باز
وگر از بيستون پيغام آيد
نشيند تا اجابت در گشايد
چو لعلش سير گشت از درفشاني
روان شد همچو آب زندگاني
روش داد آنچنان سرو روان را
که از رشک زمين کشت آسمان را
دلش از بند نامحرم رها شد
نقابش غنچه و دستش صبا شد
نقاب از روي خود چون کرد مهجور
گذشت از تارک سرو چمن نور
چنان گلشن زحسنش بهره ور شد
که رنگ گل شگفت و تازه تر شد
ز شکر خنده آن لعل شادات
تبسم در دهان غنچه شد آب
بهر سو جلوه کرد آن چشم غماز
خيابان در خيابان عشوه وناز
شمال آمد باستقبال بويش
ولي در راه ماند از بيم خويش
هوا بروي عبيري کز چمن ريخت
نخستش از حرير ياسمن بيخت
بهر سو ميچميد آن رشک طوبي
نهاني مي شکست از موج چوبي
صبا تا ديد او را در چميدن
نيارستي بشاخ گل وزيدن
چو داده آنماه داد دلستاني
يکايک عاشقان بوستاني
سرودندي بمعشوقان آگاه
کنايت گونه از مهر آنماه
بسرو اين نغمه بلبل داشت در کار
که بلبل را بگل زين پس چه آزار
صنم ميرفت و گلهاي بهاري
ز مرغان چمن در شرمساري
چو ديدي سروشاه از ديده ميرست
چو خواندي فاخته فرهاد ميمبت
تعالي الله چه خرم بوستاني
ازو فردوس را هردم نشاني
چنان پر ميوه جيب شاخسارش
که گل ناکرده نو گردد بهارش
سراسر ناف آهو بيد مشکش
ز مي مستي فزاتر تاک خشکش
بنوعي سنبلش مغرور و فتان
که تمثيلش بزلف حور نتوان
درختان جسته شوخ از جامه خواب
همه خوي کرده و سرسبز و شاداب
چنار سالخورده سر و نوخيز
ز هم نشناختي بيننده تيز
ز روي سبزه سنبل رفته در تاب
ز بوي گل بنفشه جسته از خواب
هوا ساقي و خار و گل قدح نوش
چکاوک نغمه زن ديوار در نوش
بآب از سايه گل آتش سپرده
سمندر غوطه ها در آب خورده
صبا کز فيض نرگس شد سرابي
گزد هر دم لبش در نيم خوابي
بحسن سرو واله شد چنان گل
که صوت فاخته جويد زبلبل
سراسيمه تذرو از حسن شمشاد
ز سرو افتاده در دامان صياد
چمن در دست گويي جام جم داشت
که هر نقشي که بود از بيش و کم داشت
ز خود رو سرو تا پرورده نسرين
همه تمثال خسرو بود و شيرين
تو گويي باغباني در رحم داشت
که شکل نطفه ها زينگونه بنگاشت
صنم دلشاد از اين عيش نهاني
که از بازيچه هاي آسماني
فضولي از کنيزان غلط ساز
گشاد آن درکه محکم برکند باز
بناگه فيلسوفي نامه در دست
ز طراران شاه از در درون جست
سمومي از در گلشن درون تاخت
که ناگه يکچمن گل رنگ درباخت
نفسها سرد و بر لبها سرانگشت
جبينها زرد و بر ديوارها پشت
کنيزان سيه بخت اندرين کار
همه حيرت زده چون نقش ديوار
نه بتوان آشنائي را عنان تافت
نشايد کوچه بيگانگي يافت
متاع مصلحت صد رنگ چيدند
گهي بفروختند وگه خريدند
يکي گفت اين جماعت رمز دانند
بمنع آشنا بيگانه رانند
يکي گفت اين تمنا دلنشين است
ولي فرمانبرانرا ره نه اينست
يکي گفتا ز حسن اين شيوه آيد
که نازي روکش رغبت نمايد
يکي گفتا که حسنست اين و سر مست
اگر خواهد وگرنه رنجشي هست
يکي گفت از مروت ريش بودن
گواراتر که راحت کيش بودن
زخشم و ناز تا دشنام و شمشير
پذيرفتم زدم سر پنجه با شير
زد اين دستان و دردم شد خرامان
بدستي جان بدستي طرف دامان
گزيدي لب گهي از خود نهفته
شکستي رنگ و رويش رفته رفته
بديد از دور شمشاد گل اندام
که ميآيد کنيزي نا بهنگام
لبش زين گفتگو در پوست خنديد
چو پيش آمد بحکم غمزه پرسيد
کنيزي شير دل آواز برداشت
که اي صبح قيامت از رخت چاشت
حريمت قبله گاه کج کلاهان
نسيمت باج خواه مغز شاهان
همين دم گرم رويي آمد از راه
بدستش نامه سربسته شاه
اگر فرمان دهد شاه سبکدل
بيارد نامه شاه تنگ دل
چو بشنيد اين سخن طاووس طناز
گرفت از مو بمويش فتنه پرواز
چنان رنگش برآشفت وزجا شد
که يک يک تار زلف از هم جدا شد
ضميرش در صد انديشه مي سفت
بتمکين سر همي جنباند و ميگفت
بشاه اين شوخ چشمانرا سري هست
وگر با شاه ني با ديگري هست
وگر نه هر که را دل باشد و هوش
نگردد آن سفارشها فراموش
عتابش گفت ميبايد ادب کرد
مگر سهو است کين سهو عجب کرد
پذيرفت اين سخن از جاي برخاست
گلستانرا بحسن جلوه آراست
چو از رفتار طاووسانه خويش
دماغش ترشد از جانانه خويش
گذر بر عفونا آميزش افتاد
کنهکار از پي قاصد فرستاد
بسروي تکيه زد بر طرف جويي
که از صهبا کند خالي سبويي
در افتاد از جمالش عکس در آب
تو گفتي بيستونرا ديد در خواب
هواي بيستونش در سر افتاد
بتکليف آمدش اميد فرهاد
يکي ساغر زساقي خواست لبريز
که عزم راه طبعش را کند تيز
بشاهي کش وفا تعويذ بازوست
بدرويشي که شاهش همترازوست
بنوشي طعنه زن يعني لب شاه
بجوش حسن من يعني بت ماه
بنازي کز عتاب شاه کم نيست
بحکمي کش علامت در عدم نيست
بياقوتي که جان داروي شاهست
بهاروتي گر نرگس دانش چاهست
بنا موسي که بر شيرين وبالست
بطاووسي که پايش رشک بالست
بشمعي کش سخن با آفتابست
بفانوسي که يک نامش نقابست
بتشويشي که با من هم سرشتست
باندوهي که از من در بهشتست
بگيسوئي که داني چند تاراست
بمژگاني که بيني در چه کار است
بحسن من که شهر آشنائيست
بعشق من که صيدش روستائيست
بآب ديده فرهاد مهجور
بدين روئي ز چشم کوهکن دور
به پيوندي که با جان در ميانست
بسوگندي که با دل در زبانست
به بهتاني که سنگ راه صلحست
بآغوشي که عشرتگاه صلحست
که تا ماليده فرهاد آستين را
نديده پشت گلگون روي زين را
نه گلگون از شرف بر خويش باليد
نه گوش بيکسي فرهاد ماليد
اگر باشد هم اين نسبت نبودي
کجا بر من در تهمت گشودي
همايي چون تو بايد بال گستر
که در ظلش بر آرد چون مني سر
بسي بسيار با هم مهر بانند
که آميزش بهم لايق ندانند
نباشند از رهم خوشدل ببوئي
نماند دوستي را آبروئي
زناموسم ز کف چندين مثالست
که فرهادت بدين نسبت حلالست
چنان تهمت کزان حنظل شود قند
کجا باور کند شاه خردمند
چو رسم شه بود جوري که ديدم
کشيدن عيب کس نبود کشيدم
چو طي شد نامه رو از گفتگو تافت
به پيش نامه بر افکند و رو تافت
بعهدي کان غلط راند آن دعا باز
کجا بودم که باشه گويم اين راز
که در سوگند داد صدق دادست
نه بر گلگون بتوسن زين نهاد است
غلط گويم کجا لب ميگشودم
بکجبازيش صدره مينمودم