شماره ٢١: حکايت

ديد يکي باشه دراج قوت
تافتن و بافتن عنکبوت
ريخت ببافند گيش زهر خند
کي هوس انديشه کوته کمند
شربت دل ريزي و خون جگر
تا مگسي را بربائي مگر
حيف که سرمايه اين پود و تار
از تو بود دام مگس را بکار
دام چنين صيد نيرزد بهيچ
پيش بر آن رشته تنيدن مپيچ
طعنه زنان چون خذف هرزه سفت
دام طرازنده بجوشيد و گفت
رشته اين دام تنيدن خطاست
صيد تو معلوم که چندش بهاست
آنکه بود جذب کمندش بلند
نيست غم ار گوتهش افتد کمند
خود ثمر کوتهي آنجا نرست
کوتهي ار هست بر باع تست
اين دم سرد از جگرم دور کن
شرمي از اين جنبش منصور کن
دام من آنست که در راف غار
کرد رسول عربي را شکار
باز آلهيش در آمد بقيد
طوطي باغ قدمش بود صيد
نغمه طرازنده بستان دوست
طاير سر حلقه مرغان دوست
سايه نيفکنده بر اين چار باغ
سايه فکن بر ير طاووس زاغ
دام چنين صيد مگس گير نيست
ور فتدش داخل نخجير نيست
دام من آنست که طاووس جان
در کنفش داشته است آشيان
عرفي اگر دام تر صيد نيست
حيف برآن است که برقيد نيست
بسته اين دام کليد مراد
رشته بندش گره بي گشاد
بسته او گر زغن وگر تذرو
خرم و آزاد بر آيد چو سرو
سرو که آزاديش آمد بکف
خوانده ز مکتوب حزن لاتخف