شماره ١٢: غفلت

اي گهر گنج ادب نام ما
وي اثر رنج طلب نام ما
در طلب آويز چه بنشسته
بسته دامي ز چه وارسته
گر چه فلک بسته در کامها
کرده به نگشودنش ابرامها
نحفه فرهاد به شيرين فشاند
ناله شبديز بگلگون رساند
راه طلب جوي و نه بيهوده رو
دست ادب گيرد و بفرموده رو
تارسي از دير به بيت الحرام
طاير باغ حرم آري بدام
فوج طيور از همه سو نغمه سنج
دام ترا خنده زنان بر شکنج
مرغ مراد آمده صدره بدام
بسکه بدام آمده گرديده رام
بلکه زامنيت انس مکان
بر زبر دام گرفت آشيان
بيضه هم آورد برون و شکست
بچه او باطيران عهد بست
باز شعور تو همان بسته بال
بخت تو در خواب که خوابش حلال
پاي تو برداشته صد زخم مار
گنج هم از کوبش پايت فکار
هيچ گمان برده از اين رنج نه
هيچ تماشائي از آن گنج نه
روي شعور تو بمي شسته اند
جلوه ليليت زحي بسته اند
چون تو بدين صيد نه ارزنده
بهر چه دام طلب افکنده
برتو حرام ابد اين گنج کام
راه طلب بيش ميالا بگام
مستي و از فيض طلب رسته
بي اثري را بطلب بسته
مستي غفلت نه پذيرفته اند
ورنه بمستي همه درسفته اند
وانکه برازنده اميدهاست
تحفه او جنبش اميد ماست
مردمک ديده ديدار دوست
آبله پاي طلبکار اوست
گر طلب گنج کني هوش دار
بر نفس گنج وران گوشدار
شيوه گوهر طلبان پيشه کن
گر مروي وام ز انديشه کن
صدره و صدکوچه درين شهر هست
هر قدمي چشمه از زهر هست
يعني از آن لعل که دل نام اوست
آب ستان بهر لب جرعه دوست
ور بطعامي کني آلوده دست
بره بريان تو در سينه هست
گرچه مرا هست هزاران هزار
ليک ره راست يکي زان شمار
تا بنگاهي شوي آگه زراه
مست و سراسيمه نماند نگاه
ريزه گوهر بلب افشانده اند
تا در گنجينه ترا خوانده اند
ديده در بسته زهم باز کن
قاعده رهروي آغاز کن
شرم کن از همت و برتر شتاب
تا شوي از رنج طلب گنج ياب
بر درگنجينه چو آري گذر
بر تو فشاند در و بام الحذر
هيچ مينديش بکام ادب
درشو و مگذار عنان طلب
گر چه نتابد اجل او را عنان
رو که باعجاز طلب مي توان
پاي منه بردم او قهرناک
بر سر او کوب که گردد هلاک
وانگه از آن گنج ببرمزد رنج
نغز در آويز بدامان گنج
اي برهت دست طلب گنج ريز
برگ ره آنست وره اينست خيز