شماره ١١: حکايت

صبحدمي شعبده بازي که هست
حليه نيرنگ بناهيد بست
گفت که اي مطرب بزم حجاز
انجمن لهو و لعب اگرم ساز
زهره ببازيچه دري باز کرد
انجمن عشوه گري ساز کرد
نغمه زنان جام و صراحي بدست
جرعه فشان گشت بهشيار و مست
تيز روي بود و حيا تيز بود
انجمن آلوده ما تيز بود
زخمه لب عود چنان ميگزيد
کز لب او خون جگر مي چکيد
خنده گشاي لب شادي ملال
بلکه تبسم بلب غم حلال
نغمه ده و نغمه ستان در سماع
عمر فروشان همه ارزان متاع
خسته دلي بود در آن انجمن
دست و لبش قفل سماع و سخن
روي بوي کرد يکي هرزه سنج
کاي بصفت کارگه درد و رنج
چند کسي مهر نفس نشکند
عهد طرب نيست که کس نشکند
نغمه بگو تا بگشايد متاع
خيز و در اموج زنان در سماع
ور نسماعي و نريزي خروش
نيم تبسم بطبر زد فروش
گفت چگويم نفست گرم باد
دست و لبت چرب و زبان نرم باد
من که طلاق طيران داده ام
بال و پرم نيست که افتاده ام
رويم از اين باده بيفروختند
صوت و سماع نوم آموختند
خنده مستانه کبکم هواست
لذت پژمردگي دل بلاست
حيف که شيريني خون جگر
هر دو لبم دوخته بر يکدگر
خنده زنم ليک برآسودگان
دست برافشانده ام اما بجان
انکه دهد لخت جگر شکرش
زهر بود شهد تبسم برش
تشنه لبم بوسه زهر لب ربود
چشمه کوثر زدمش تلخ بود
برگ طرب را چه کنم غم کجاست
داغ مرا طاقت مرهم کجاست
سايه داغ از سردل کم مباد
بر اثرش رغبت مرهم مباد
عرفي ازين درد حلاوت فشان
در دلم آيد که در اين داستان
يا منم آن سوخته دل يا توئي
اين حد من نيست همانا توئي