شماره ٧: معراج

ساعتي اندوده بنور عطا
خلوتيان حرم کبريا
مژده رساند بر روح الامين
کي تو بشارت بر سلطان دين
کوس بشارت بلب بام بر
مژده بارايش آرام بر
نرم ببالين وي اندر شتاب
تا نزندناگه از آغوش خواب
هان نکني کز پي بيداريش
لب بگشائي بطلبکاريش
دمبدم آهسته ترا باغ جان
دامن ريحان عطا برفشان
از اثر بوي که داند چه بوست
خود بگشايد مژه خواب دوست
چون مژه رانيم گشادي دهد
ديده او عرض سوادي دهد
بلبل وحيي بترنم در آي
برچمنش آنچه توان ميسراي
وانگه ازين شيوه عنان بازکش
رخت بآرامگه راز کش
با نفس گرم بجوش وبگوي
خيز که ايزد کندت جستجوي
امر چنين است بجان آفرين
کز قدمت عرش شود بوسه چين
پيش بر اين مرکب گردون شتاب
ترک ادب گير و بگيرش رکاب
غاشيه بر دوش بياور عنان
باز ممان از جلوش ناتوان
روح امين برگ بشارت گرفت
بال بهم برزد و رخصت گرفت
کرد وداع فلک لاجورد
قاعده مژده بري پيشه کرد
سايه طوبي طلبيد از بهشت
مردمک ديده بحورا نوشت
وانگه از آن غاليه بو تار و پود
بافت يکي نغز حرير کبود
زان بطرازيد شب عنبرين
برقعي افکند بروي زمين
تا نکند ديده آلوده باز
بهره نگيرد ز تماشاي راز
ليک ز کامش چو بود بوسه گير
برقع وي گردد از آنخوش حرير
نوري از آن صبح جبين برگرفت
سنبل شب در چمن تر گرفت
داد بهنجار اشارت عنان
گشت بر آن باغ ترنم فشان
خانه فروشانه برفتن شتافت
آستن افشان برتوسن شتافت
توسن کرسي کفن عرش ساق
نام وي از عالم بالا براق
گرم روشترز دعاي مسيح
نرم عنان ترز کلام فصيح
يک نفس انديشه سرعت فشان
گر بوي از جهل شود همعنان
گر چه مرا جيش بود معنوي
تب کند از علت چابک روي
گر بوي افتد نظرش در گداز
فوت شود و هم برنج دراز
کرد لبالب چوشد آرام ياب
دامن آرام درنگ شتاب
تا رود آسوده تر اندر هوا
تا بفلک بود سراسر جلا
جاذبه نسبت درياي جود
چشمه نور از دل ظلمت ربود
از در اين صومعه تا اوج عرش
زير قدم عزت معراج فرش
برد بميدان فلک تر کتاز
بست بتوسن ز قمر طبل باز
زد بقدمگاه عطارد قدم
باز تراشيد ز حورش قلم
زهره رامش گر حوري نژاد
از نفسش عود برآتش نهاد
کرد بميدان چهارم شتاب
مهر مسيحا ببريد آفتاب
حلم وي از بهر دل کج نهاد
دشنه بهرام بشهد آب داد
مشتري آوازه وصلش شنفت
گرد ره وي بمصلي برفت
جعد معنبر بزحل برفشاند
گوهر دل در ته عنبر نشاند
در قدمش تا نهمين آسمان
ثابت و سياره جواهر نشان
نور برون آمده از هر دو بال
رفت بقربانگه عيد وصال
بهر سجود ره او توامان
صد سرش از هربن موشد عيان
چون سرطان بوسه ز پايش ربود
چشمه حيوان ز سرابش گشود
چون اسد آن شير ژيانرا بديد
دست بدندان تحير گزيد
سايه آن جعد که دل مي فشاند
در چمن سنبله سنبل نشاند
سايه جاهش چو بميزان فتاد
در سفر تحت ثري رو نهاد
نيش ستم در دل عقرب شکست
بر اثرش راه نحوست ببست
ناوکش از قوس چنان تيز جست
کز جگر جدي سبک خيز جست
بسکه بتعجيل فرس مي جهاند
شربتي از دلو ننوشيد و راند
حوت از آن چشمه نو آلوده گشت
وزالم تشنگي آسوده گشت
از نهمين منظره چون بر گذشت
بارگه عرش پر از مژده گشت
هر که بهودج بريش خاص بود
در ره آن مرحله رقاص بود
يکدو قدم با قدم خويش رفت
تا بدر عرش برين پيش رفت
سدره سراسيمه زغوغاي نور
قوطه زنان عرش بدرياي نور
مانده نه بروجه مسافت قدم
زان سوي هستي برون از عدم
نيستي و هستي از آن پايه دور
وز قدم نور لب سايه دور
سود و زيان مانده بطاق عدم
هستي خود هشته در اول قدم
از مي نابود مکان مست گشت
شعله بازار جهت پست گشت
پاي طبيعت ره دامن گرفت
مرغ تن افتاد طپيدن گرفت
از حرم ايزدي آمد نداي
کي گهر گنج الهي در آي
آن بروش محرم دلهاي ريش
عزم درون کرد ادب پيش پيش
رعشه بر اندام زتاب حيا
شسته قدمها بگلاب حيا
رفت و ببوسيد لب استان
رفت بمژگان زدرش گردجان
با نفسي از دل خود گرم تر
کرد سلامي زادب نرم تر
بنده نوازانه جوابيش گفت
تا برمسند رهش از گرد رفت
عطر فشان رفت بنزديک مهد
عزت آن بست به آن دره عهد
چهره بر آن سدره نياسودني
هر سر مو ديده بگشودني
ليک چو در وصل نگنجد حجاب
يافت ز رويت چمن ديده آب
ديده خود ديد و بسي نغز ديد
زان بتماشا نتوان مغز ديد
صاف شراب ازلي در کشيد
نوبتي آن لب گويا شنيد
آن که بود امتش اما بنام
آن که بود امتي وي حرام
مرحمت عام بجوش آمدش
مرغ شفاعت بخروش آمدش
دل چو ادب دست نشان حيا
لب چو اثر غوطه زنان در دعا
هر صنمي کز طلبش رو نمود
بوس اجابت زلبش در ربود
مرهمي آورد فرا درد ما
ذيل گنه پاک شد از گرد ما
معصيت ما همه آلوده کرد
ليک همان گوش بفرموده کرد
زمزمه انجمن کبريا
بهر تو آهسته بگويم بيا
وه که سراسيمه شد انديشه ام
هرزه در آئيست دگر پيشه ام
عرفي از اين ذروه بيا برمتاز
گرم عناني تو و بس در متاز
طبع بسي بي ادبي مي کند
خلوت يزدان طلبي مي کند
بي ادبي را گهر افروز گشت
بانگ بر اوزن که ادب سوز گشت
مصلحت اين است که ماني بجاي
اي قدم طبع بلغزيدن آي
چون شه دين تحفه خلوت گرفت
شد گهر افشان و اجازت گرفت
روبره آورد و سبک تاز گشت
چون بحرم رفت همان باز گشت
بستر خود چون بنشست از سماع
گر مترک يافت ز وقت وداع
هر قدمي تا در آرامگاه
معتکفي بوسه فشاندي براه
روح امين نيز که وامانده بود
بوسه بهر گام بر افشانده بود
بود برآشفته از اين تيره فرش
زان طلب دوست ربودش بعرش
دامن خلوت بميان بر زده
عرش در آيد ز درش سر زده
آستن افشانده برين دامگاه
بسکه سبک رانده بآرامگاه
عرفي اگر هست براقت بزين
مانده نشان قدم اينک ببين
بر اثر رهرو معراج راز
گرم عنان شود وسه ميدان بتاز
گر بمقامي رسي آنجا بمير
ور نرسي خود به تمنا بمير