شماره ٥: در مدح مالک قاب و قوسين

اي طلب چشمه اميد ما
ذوق فروش غم جاويد ما
گنج طلب زير قدم سوده ايم
وز طلب گنج نياسوده ايم
هر نفسم چشمه گشاي طلب
هر طلبم غاليه ساي طلب
نيست ادب روي زره تافتن
ورنه که داند بتوره يافتن
ماعدم و ذات تو عين وجود
دست عدم کي در هستي گشود
از عدم آرايش ما کرده اي
گوهري از هيچ برآورده اي
ني غلط اين نغمه نه آئين بود
نغمه زني يأس برون بين بود
گر چه بزاديم ز بحر عدم
نسبت گنج از پي اين است کم
نسبت اين گنج به تعميرماست
زيب ده اين گهر بي بهاست
گر خزفي از تو شود نور ياب
خنده زند بر گهر آفتاب
اين گهر از نور عطا بر فروز
برقع مستوره نسبت بسوز
برگ و بر باغ فتوحم بده
ضعف تن و قوت روحم بده
ضعف ، چه ضعفي که ز جسم نزار
سايه سيمرغ کنم آشکار
گر بضميرم نهد انديشه پاي
باد گرانيم بجنبد ز جاي
ور بفشارد، قدمي در دلم
گردد از آن تحت ثري منزلم
چون بضميرم ، بپرد مرغ راز
از طيرانم ، نتوان داشت باز
مرغ سکون رم کند از دام من
شهپر جبريل شود کام من
جلوه بمعراج معاني کنم
درارني چرب زباني کنم
وصل توام روزن ايمان شود
هر سر مويم صمنستان شود
اين زر اندوده بنه در گداز
سکه اصليش بر افروز باز
تا نگرد چشم تماشاي ما
اسم تو بر لوح مسماي ما
از ثمرات تو محمد، يکيست
وين ثمر از باغ توبل اندکيست
اندکي اما گل مقصود از اوست
هر دو جهان از نفسش مشکبوست
اندکي از ميوه اين بوستان
هست گلوگير همه دوستان
واي که در باغ تو اين مرغ دون
نغمه شايسته نريزد برون
کو پر جبريلي گلزار حال
تا بگشايم بهواي تو بال
ميکده راز شود مشربم
نغمه مستانه گشايد لبم
باز شود قفل زبان بستگي
زمزمه سنجد لب شايستگي
رحمت خود بر دل عرفي گمار
کشمکش چرخ از او باز دار
شام اجل کز در جان بگذرد
از عدم آباد جهان بگذرد
از نفسش دور مکن جود را
نور شهادت بده اين دود را
مژده گلزار مخلد بده
برگ ره از دين محمد بده