شماره ٤٢١: عاشقي ، دکان رسوائي بشهر وکومنه

عاشقي ، دکان رسوائي بشهر وکومنه
بردم شمشير نه رو بر سر زانو منه
عشق از بازيچه بشناس امت مجنون مباش
تهمت درد از براي شکوه برهر مومنه
دل بود شايسته درد آنگه از صد دل يکي
سر بياد چشم جانان در پي آهومنه
درد اگر آرام گيرد دستش از دامن بدار
عافيت گر غم شود زانوش بر زانو منه
موبمو از درد بي درمان لبالب شو ولي
گر بساط مرگ بستر باشدت پهلومنه
کوه الماس از شود شوق تمنا در دلت
با کسي در جلوه گاه دوست عرفي رومنه