شماره ٣٠٣: زنداني عشق تو بگلزار نگنجد

زنداني عشق تو بگلزار نگنجد
جز در قفس اين مرغ گرفتار نگنجد
در دست ريا باده کشان تا در کعبه
نابسته مياني که بزنار نگنجد
هر ذره نه شايسته طوف حرم اوست
خورشيد درين سايه ديوار نگنجد
فرياد که غم هاي تو درسينه تنگم
اندک نبود لايق وبسيار نگنجد
اي عافيت آموز مشو همدم عرفي
درصحبت او جز دل بيمار نگنجد