شماره ٢٦٠: تا محبت گهر عجز ونياز افشاند

تا محبت گهر عجز ونياز افشاند
حسن معزور بر او دامن ناز افشاند
گرد غم کور کند ديده جانم هر گاه
دامن عشوه اميد گداز فشاند
مفشانيد بدامان دلم نقد مراد
که برو طعنه زند همت وناز افشاند
آنکه در انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
عشق سوزنده جاهست که هرگز محمود
نتوانست که دامن باياز افشاند
شاهد حسنش از آن خون شهيدان طلبد
کان گلابيست که بر جامه ناز افشاند
اثر نيش دهد در دل ريشم عرفي
مطرب آن نغمه تر کزلب ساز افشاند