شماره ٢٣٥: دودي ز دل برآمد وخون جوش ميزند

دودي ز دل برآمد وخون جوش ميزند
خون ميچکد ز عقل وجنون جوش ميزند
اي سامري زياده کن افسون ودم که باز
دردم برغم سحر وفسون جوش ميزند
پژمرده گشته بود ز غم داغهاي دل
در لاله زار خنده کنون جوش ميزند
تاجنتم بفال بر آمد ، بهشت را
اندوه در درون وبرون جوش ميزند
در واديي گمم که ز دلهاي تشنگان
چندين هزار چشمه خون جوش ميزند
تا زخم دل گشوده ودر خون نشسته ايم
در لذتم برون ودرون جوش ميزند
عرفي کجاست غمزه بيقيد او که باز
در صيدگاه ، صيد زبون جوش ميزند