شماره ٢١٧: چه فتنه در دل آن عشوه ساز ميگذرد

چه فتنه در دل آن عشوه ساز ميگذرد
که ناشکفته بر اهل نياز ميگذرد
درين غمم که مبادا بگردمش بضمير
چو حرف اهل دل از امتياز ميگذرد
بشهر عشق بنازم که ساکنانش را
تمام عمر بعجز ونياز ميگذرد
براي جان در دل بست غيرتم گويا
که در حريم دل آن دلنواز ميگذرد
سزد ز غيرت اگر مانعم شوي ز آن راز
که در ميان من وبي نياز ميگذرد
بدل گذشتي وبا آنکه عمرها بگذشت
هنوز دل زبر جان بناز ميگذرد
عنان دين ودل آنجا زکف شود عرفي
که آن کرشمه بدين ترکتاز ميگذرد