شماره ١٨٣: ز ذوق درد بيرونم درون رامنفعل دارد

ز ذوق درد بيرونم درون رامنفعل دارد
سراپاي وجودم در محبت حال دل دارد
فغان از جلوه حسني که دلهاي شهيدانرا
زننگ آراميد نهاي حيراني خجل دارد
گل اميد ما را آفت پژمردگي نبود
که باغ آرزوي ما هواي معتدل دارد
بعهد حسن او گاهي تبسم بيني از لبها
که گويي مرده صد ساله در سينه دل دارد
يکي صد شد عذاب اهل عصيان کز لحد عرفي
ز خون گرم خود سيلي بدوزخ متصل دارد