شماره ١٧٥: از ديده ام کدام نفس خون نميرود

از ديده ام کدام نفس خون نميرود
سيلي تمام زهر بجيحون نميرود
غيرت برم بشادي عالم که هيچگاه
از خلوت وصال تو بيرون نميرود
تمکين عشق بين که بدان جذبه طلب
صد گام رفت محمل ومجنون نميرود
معراج عزتست کُه کوهکن ولي
باور مکن که ظلم بگلگون نميرود
در سينه منست که آغشته در الم
آهي که از غم تو بگردون نميرود
معموره دلي اگرت هست بازگوي
کاينجا سخن ز ملک فريدون نميرود
خيزد ز کوي عشق ز ديوار ودر فغان
کاي واي ديده که ازو خون نميرود
عرفي ز حق مرنج که بيداد دشمنان
زين پيش ميشد از دلت اکنون نميرود