شماره ٤٦: زبان ز نکته فروماند و راز من باقيست

زبان ز نکته فروماند و راز من باقيست
بضاعت سخن آخر شد و سخن باقيست
گمان مبر که تو چون بگذري جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقيست
نماند قاعده مهر کوهکن بجهان
ولي عداوت پرويز و کوهکن باقيست
کسي که محرم باد صباست ميداند
که با وجود خزان بوي ياسمن باقيست
مگو که هيچ تعلق نماند عرفي را
تعلقي که نبودش بخويشتن باقيست