خطاب به حکيم ابوالفتح

بحر هنر ، حکيم ابوالفتح ، کان فضل
اي آنکه جز بمنهج اولي نيامدي
هم سيرت تو زيور دين است کو بشکل
جز نقشبند زينت دنيا نيامدي
کي بود کز چمن بچمن در بهشت جاه
نازک نهال رفتي و طوبي نيامدي
صد زيب يافت انجمن خاک و هيجگاه
از روزن قمر بتماشا نيامدي
نفروخت مشت خاک طمع هيچکس که تو
با گنج شايگانش بسودا نيامدي
چون معن گفت مظهر باذل منم بگو
کز مجمع مظاهر اسما نيامدي
بر صحن آسمان چو فرود آمدي ز بام
جز توتياي چشم ثريا نيامدي
آمد هما رديف تو براشهب وجود
درسلک نظم دهر مقفا نيامدي
از غايت يگانگيت در هجوم شوق
انديشه را بذهن مثني نيامدي
يکشب نرفت گزهوس اتصال تو
صدره بخواب زهره و شعري نيامدي
فردوس منظرا ، فلک آراي مسندا
اي آنکه جز بکام احبا نيامدي
ميجوشد از لبم سخني گوش کن که تو
جز نکته پرور دم عيسي نيامدي
رفتي بصيد همره جمشيد روزگار
گفتي که اينک آمدم اما نيامدي
از بسکه نااميد ز زود آمدن شدم
گويم بخود بسهو که فردا نيامدي
گرشاه مانع است ميا گرچه گويمت
کز شوق مردم و بتماشا نيامدي
ور داغم از کرشمه دير آمدن کني
اين بس که پيش از آدم و حوا نيامدي
باز آي و سايه بر سرما کن که درجهان
فارغ ز ننگ تربيت ما نيامدي