عمر بسر کردن شاه و گدا با يک ديگر

چون سر زلف شب بدست آمد
قرص خورشيد را شکست آمد
پيکر آسمان ملمع شد
چتر فيروزه گون مرصع شد
مردم از خواب ديده بر بستند
از تماشا ره نظر بستند
خواب ديدند شاه و جمله سپاه
که: مگر عارفي رسيد بشاه
همچو خضرش لباس سبز ببر
خلعتي سبزتر ز سبزه تر
گفتش: آن دم که بر عزيمت جنگ
تيز شد از مخالفان آهنگ
تو همان دم که حرب ميکردي
رو بميدان ضرب مي کردي
بتو آن نصرتي که ما داديم
از دعاهاي آن گدا داديم
خيز و از محرمان خاصش کن
وز غم بي کسي خلاصش کن
شاه چون چشم خود ز خواب گشود
وز سپاه آنچه ديده بود شنود
خواند درويش را بمجلس شاه
گشت فارغ ز رنج، محنت آه
خواند درويشرا بمجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص
شکر آن را چسان توان گفتن؟
نيست ممکن بصد زبان گفتن
چرخ بازيچه اي غريب نمود
از فلک اين بسي عجيب نمود
ليک از لطف دوست نيست عجب
که ز محنت کسي رسد بطرب
هر که رنج فراق جانان ديد
بعد از آن رنج راحت جان ديد
شام هجران خوشست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال
بعد هجران اگر وصالي هست
شيوه عشق را کمالي هست
غرض از عشق وصل جانانست
خاصه وصلي که بعد هجرانست
الغرض هر دو تا چو شير و شکر
بهم آميختند شام و سحر
پاي شه بر سرير عزت و ناز
سر درويش بر زمين نياز
کار معشوق ناز ميباشد
رسم عاشق نياز ميباشد
روز و شب راز دار هم بودند
تا دم مرگ يار هم بودند
عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند
عمر برگشت و بي وفايي کرد
مرغ روح از قفس جدايي کرد