رفتن شاهزاده بميدان

روز ديگر، که آفتاب منير
همه روي زمين گرفت بزير
گرم شد ذره ذره آتش مهر
ذره اش تير شد، کمانش سپهر
شه کمر بست و عزم ميدان کرد
ميل تير و کمان و جولان کرد
گفت تا: مرکبي گزين کردند
زين زر خواستند وزين کردند
وه! چه مرکب؟ که برقي و بادي
طرفه ديوانه اي، پريزادي
خوش خرامي ز آب نازک تر
تيز گامي ز باد چابک تر
نو عروسي ز ناز جلوه کنان
چون دو موي از قفا فگنده عنان
تيزي گوش و نرمي کاکل
خنجر بيد و دسته سنبل
تيز رو بود همچو عمر بسي
خبر از رفتنش نداشت کسي
قاف تا قاف دور هفت اقليم
پيش او تنگ تر ز حلقه ميم
گر رود سوي هفته رفته
بگذرد از قطار آن هفته
شاه چون ميل اسب تازي کرد
مرکب از شوق جست و بازي کرد
يافت از مقدمش رکاب شرف
او چو بدر و مه نو از دو طرف
خلق هر سو دوان که: شاه رسيد
آب حيوان ز گرد راه رسيد
چون بميدان رسيد شاه و سپاه
مهر درويش تافت در دل شاه
ساخت تقريب سير و جولان را
بهر او گرد گشت ميدان را
ديد در گوشه اي وطن کرده
چاک در جيب پيرهن کرده
صفحه سينه را خراشيده
نقش غير از ورق تراشيده
پيرهن چاک کرده در بدنش
همچو تاري ز جيب پيرهنش
تن تاري و اضطراب درو
بلکه تاري و پيچ و تاب درو
سينه اش کوه محنت و اندوه
چشمش از گريه چشمه بر سر کوه
مژه ها گرد ديده نمناک
بر لب چشمه چون خس و خاشاک
تار ريشش ز قطره ها شده پر
آمده راست همچو رشته در
رفته از گرد در ته پرده
روي در پرده عدم کرده
طفل اشک از براي پرده دري
بر رخ او روان بفتنه گري
چون نظر بر جمال شاه افگند
خويشتن را بخاک راه افگند
شاه درويش را چو يافت چنان
جانب اهل قبضه تافت عنان
خواست درويش روي او بيند
او هم از دور سوي او بيند
گفت: زان رو نشانه اي سازند
تير خود بر نشانه اندازند
بسکه تير از هوا کمان داران
بر زمين ريختند چون باران
مزرعي شد کناره ميدان
خوشه اش تير و دانه اش پيکان
روي شه جانب هدف بودي
ليک چشمش بدان طرف بودي
چون بسوي نشانه رو کردي
نظري هم بسوي او کردي