معذور داشتن زنان مصر بعد از مشاهده جمال يوسف زليخا را و دلالت کردن يوسف را بر انقياد زليخا و تهديد کردن وي به زندان

چو کالا را شود جوينده بسيار
فزون گردد بدان ميل خريدار
چو يک عاشق بود مفتون ياري
بود بر عشق عاشق را قراري
زند سر آتش سودايش از دل
چو بيند ديگري را در مقابل
چو شد حال ز يوسف گشتگان لال
جمال يوسفي را شاهد حال
زليخا را ازان شوري دگر شد
به يوسف ميل جانش بيشتر شد
بديشان گفت يوسف را چو ديديد
ز تيغ مهر او کفها بريديد
اگر در عشق وي معذوريم هست
بداريد از ملامت گوييم دست
چو ياران از در ياري درآييد
درين کارم مددگاري نماييد
همه چنگ محبت ساز کردند
نواي معذرت آغاز کردند
که يوسف خسرو اقليم جان است
بر آن اقليم حکم او روان است
به ديدارش که را آهنگ باشد
که ندهد دل اگر خود سنگ باشد
غمش گر مايه رنجوري توست
جمالش حجت معذوري توست
به زير چرخ کس پيدا نگردد
که رويش بيند و شيدا نگردد
شدي عاشق ملامت نيست بر تو
درين سودا غرامت نيست بر تو
فلک گرد جهان بسيار گرديد
بدين شايستگي معشوق کم ديد
دل سنگين به مهرت نرم بادش
وز اين نامهرباني شرم بادش
وز آن پس روي سوي يوسف نهادند
سخن را در نصيحت داد دادند
بدو گفتند کاي عمر گرامي
دريده پيرهن در نيکنامي
درين بستان که گل با خار جفت است
گل بي خارچون تو کم شگفته ست
درين دريا که نه چرخش صدف هاست
به تو اين چار گوهر را شرفهاست
مکن پايه بلندي مايه خويش
فرودا اندکي از پايه خويش
زليخا خاک شد در راهت اي پاک
همي کش گه گهي دامن بر اين خاک
چه کم گردد ز تو اي پاکدامن
اگر گه گه کشي بر خاک دامن
به دفع حاجتش حجت رها کن
ز تو چون حاجتي خواهد روا کن
به بي حاجت تو را گر حاجتي هست
مکش از حاجت حاجتوران دست
مکن چون داشت حق خدمتت گوش
حقوق خدمت وي را فراموش
نياز او نگر وز حد مبر ناز
ازان ترسيم اي نخل سرافراز
که چون نبود تو را جز سرکشي کار
نيارد سرکشي جز ناخوشي بار
فرو شويد ز دل مهر جمالت
کند دست جفايش پايمالت
حذر کن زانکه چون مضطر شود دوست
به خواري دوست را از سر کشد پوست
چو از لب بگذرد سيل خطرمند
نهد مادر به زير پاي فرزند
دهد هر لحظه تهديدت به زندان
که هست آرامگاه ناپسندان
چو گور ظلم جويان تيره و تنگ
گريزان زندگان از وي به فرسنگ
در او ضيق النفس هر زنده اي را
نشيمن هر به مرگ ارزنده اي را
در او نگشاده دست صنع استاد
نه راه روشني نه منفذ باد
هوايش مايه بخش هر وبايي
زمينش کشتزار هر بلايي
درش بسته به قفل نااميدي
نديده غره صبحش سفيدي
سياه و تنگ چون قاروره قير
متاع ساکنانش غل و زنجير
همه بر سفره بي آب و ناني
نشسته سير ليک از زندگاني
موکل سخترويي چند بر وي
مجاور تلخگويي چند در وي
در ابرو چين پي آزار مردم
ز هر چين صد گره در کار مردم
زده آتش به عالم خوي ايشان
سياه از دود آتش روي ايشان
کجا شايد چنين محنتسرايي
که باشد جاي چون تو دلربايي
خدا را بر وجود خود ببخشاي
به روي او در مقصود بگشاي
قلم سان سر نهش بر خط تسليم
بشوي از لوح خاطر نقطه بيم
وگر باشد تو را از وي ملالي
که چندانش نمي بيني جمالي
چو زو ايمن شوي دمساز ما باش
نهاني همدم و همراز ما باش
که ما هر يک به خوبي بي نظيريم
سپهر حسن را ماه منيريم
چو بگشاييم لبهاي شکرخا
ز خجلت لب فرو بندد زليخا
چنين شيرين و شکرخا که ماييم
زليخا را چه قدر آنجا که ماييم
چو يوسف گوش کرد افسونگريشان
پي کام زليخا ياوريشان
گذشتن از ره دين و خرد نيز
نه تنها بهر وي از بهر خود نيز
پريشان شد ز گفت و گوي ايشان
بگردانيد روي از روي ايشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که اي حاجت رواي اهل حاجات
پناه پرده عصمت نشينان
انيس خلوت عزلت گزينان
چراغ دولت هر بي گزندي
حصار آفت هر ناپسندي
عجب درمانده ام در کار اينان
مرا زندان به از ديدار اينان
به ار صد سال در زندان نشينم
که يکدم طلعت اينان ببينم
به نامحرم نظر دل را کند کور
ز دولت خانه قرب افکند دور
اگر تو مکر اين مکارگان را
ز کوي عقل و دين آوارگان را
که آمد تنگ ازيشان جاي بر من
نگرداني ز من اي واي بر من
چو زندان خواست يوسف از خداوند
دعاي او به زندان ساختش بند
اگر بودي ز فضلش عافيتخواه
سوي زندان قضا ننموديش راه
برستي ز آفت آن ناپسندان
دلي فارغ ز محنت هاي زندان