حکايت پير هشيار با مريد فراموشکار

ساده مريدي ز جهان شسته دست
آمد و در صحبت پيري نشست
گرم نکرده به زمين جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پير برآشفت که تعجيل چيست
نفرت ديو از دم جبريل چيست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چيزيم فراموش گشت
مي روم اين لحضه به هر راه و کوي
تا کنم آن گمشده را جست و جوي
پير خروشيد که اي بوالهوس
در دو جهان هست يکي چيز و بس
کان نه سزاوار فراموشي است
قبله گويايي و خاموشي است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چيز فراموش تو
غايت آگاهي تو غافل است
حاصل اوقات تو بي حاصل است
ور بود آن چيز فرا ياد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامي ازين مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چيز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشي است
وآخر کار تو فراموشي است