حکايت مدح گفتن لاغري شاعر خواجه را که بر وي لباس آسودگي از فربهي تنگ آمده بود

فربهي از خوان سخن پروري
شاعريش کرده لقب لاغري
گفت به نظم خوش و شعر فصيح
بهر يکي خواجه فربه مديح
خواجه مسکين چو مديحش شنيد
بوي توقع به مشامش رسيد
کرد ازان نامه پر رنگ و ريو
خاطر او رم چو ز لاحول ديو
خاست ازان انجمن پر گزند
کرد توجه سوي قصر بند
چون نفس از فربهيش گشت تنگ
در رهش افتاد زماني درنگ
گفت بدو لاغري مدح سنج
فربهيت مي دهد اي خواجه رنج
خواجه ازان نکته چو گل بر شکفت
با دل صد پاره بخنديد و گفت
رنج همه گر چه ز تن پروريست
رنج من اکنون همه از لاغريست
لاغري از فربهيم دست برد
در کف صد محنت و رنجم سپرد
جان تو جامي به درون لاغر است
حرص تو از جان تو فربه تر است
عمر گرانمايه به سر مي بري
غافل ازين فربهي و لاغري