حکايت زنده دلي که با مردگان انس گرفته بود و از زندگان فرار مي نمود

زنده دلي از صف افسردگان
رفت به همسايگي مردگان
پشت ملامت به عمارات کرد
روي ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتي ازين سگ منشان تيز تگ
همچو تگ آهوي وحشي ز سگ
کارشناسي پي تفتيش حال
کرد ازو بر سر راهي سؤال
کين همه از زنده رميدن چراست
رخت سوي مرده کشيدن چراست
گفت بلندان به مغاک اندراند
پاک نهادان ته خاک اندراند
مرده دلانند به روي زمين
بهر چه با مرده شوم همنشين
همدمي مرده دهد مردگي
صحبت افسرده دل افسردگي
زير گل آنان که پراکنده اند
گر چه به تن مرده به جان زنده اند
مرده دلي بود مرا پيش ازين
بسته هر چون و چرا پيش ازين
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حياتست مرا خاکشان
جامي ازين مرده دلان گوشه گير
گوش به خود دار و ز خود توشه گير
هر چه درين دايره بيرون توست
گام سعايت زده در خون توست