مقاله هشتم در اشارت به عزلت مشتمل بر عزت که بي «عين » علم زلت است و بي «زاي » زهد علت

اي چو گلت جيب به چنگ خسان
دامن صحبت بکش از ناکسان
گر چه ز آغاز گشادت دهند
عاقبة الامر به بادت دهند
غنچه وش از همنفسان لب ببند
خيره چو گل در رخ هر کس مخند
جلوه مده همچو خور انوار خويش
باش چو سايه پس ديوار خويش
بر کس و ناکس به حريم خمول
قفل کن ابواب خروج و دخول
دير نشين باش چو عيسي دمان
خانه بپرداز ز نامحرمان
گر بود اندر بن غاريت جاي
حلقه مارت شده زنجير پاي
به که به هر حلقه نهي پاي خويش
محفل هر سفله کني جاي خويش
ور شودت دور کمر کوه سنگ
گرد ميان منطقه دم پلنگ
به که دو رنگان منافق سير
پيش تو بندند به خدمت کمر
گر کشدت شانه به سر پنجه شير
کشمکش او کند از جانت سير
به که حريفان کف راحت نهند
مرهم لطفت به جراحت نهند
گر کندت بحر پر آشوب غرق
يا گذرد موج هلاکت ز فرق
به که به کشتي رفيقان خاص
رخت خود آري به اميد خلاص
در کنف پرتو خور کم نشين
تا نشود سايه تو را همنشين
راه ز گلگشت لب جو بتاب
تا نزند صورت تو سر ز آب
آينه را در نظر خود منه
تا نشود عکس تو را جلوه ده
اول فطرت که پديد آمدي
از همه کس فرد و وحيد آمدي
عاقبت کار کز اينجا روي
از همه شک نيست که تنها روي
اين همه اکنون گره و بند چيست
وين همه آميزش و پيوند چيست
بگسل ازينان که زيان تواند
خصم دل و دشمن جان تواند
قدر تو کاهند که افزون شوند
عيب تو سنجند که موزون شوند
گر تو شوي پنبه همه آتشند
ور تو نهي سر همه گردن کشند
چون دلت از غصه پريشان شود
مايه جمعيت ايشان شود
ور شود اسباب حضور تو جمع
شعله زند عرق حسدشان چو شمع
چند درين ششدره بي گشاد
عمر دهي از دم اينان به باد
باد خزان است دم سردشان
سردي جان است ره آوردشان
ترسم از آن روز که سردت کنند
دل سپر ناوک دردت کنند
هر که نه مشغولي دينش ره است
غول ره توست خدا آگه است
پاي وفا بر پي غولان مدار
روي به بيغوله تنهايي آر
ور نبود از دل سوداييت
طاقت بيغوله تنهاييت
خيز و قدم نه به ره رفتگان
روي سوي آرامگه رفتگان
ياد کن از عهد فراموششان
نکته شنو از لب خاموششان
پر شده شان بين ز غبار استخوان
کحل بصيرت کن ازان سرمه دان
منزلشان بين به ته سنگ تنگ
کوب سر افعي غفلت به سنگ
با نفس تنگ برآر از درون
زمزمه نحن بکم لا حقون
بو که دلت يابد از آن زندگي
روز حيات تو فروزندگي