حکايت زشت رويي که خريدار کور يافته بود و وجه ناسره خود را در پيش وي مي ستود

خواست يکي کور زني زشت روي
کينه وري طعنه زني زشت خوي
از شبه اش چهره سيه رنگ تر
وز سپرش جبهه پر آژنگ تر
گوش کر و پشت کژ و چشم کاژ
خامشيش بيهده گفتار ژاژ
يک شي از ناز به آن کور گفت
حيف که ماند از تو جمالم نهفت
طلعت من خواسته از مه خراج
حرف خجالت زده بر لوح عاج
نرگس من چشم و چراغ چمن
لاله من داغ نه ياسمن
از صفت قامت من کوتهي
يافته آوازه سرو سهي
کور چو افسانه او گوش کرد
خون دل از سينه او جوش کرد
گفت اگر حال چنين بوديت
دولت و اقبال قرين بوديت
دامن تو ديده وري داشتي
تخم هوايت دگري کاشتي
اين همه بيننده ز نزديک و دور
کس ننهد آينه در پيش کور
چشم من ار کور نبودي چنين
تو سر دعوي نگشودي چنين
بستگي چشمم از اوصاف تو
بر تو گشاده ست در لاف تو
جامي اگر نقد کماليت هست
در حجب غيب جماليت هست
بر بصر اهل نظر جلوه ده
در نظر بي بصرانش منه
ور نه ز همت در انصاف زن
خط خطا بر ورق لاف زن