صحبت دوم با پير صاحب تمکين و روشن شدن چشم مريد به نور عين اليقين

صبح که بر حاشيه اين چمن
زد علم نور فشان نسترن
ريخت ازين گلشن فيروزه فام
شاخ شکوفه ورق سيم خام
باد سحر خيز گل افشان رسيد
رخت سلوکم به گلستان کشيد
جلوه گهي يافتم آراسته
سوي به سو جلوه گران خاسته
بلکه يکي صومعه و بسته صف
اهل صفا گرد وي از هر طرف
سبزه مصلا ز گيا ساخته
گرد به گرد چمن انداخته
سبز لباسان به خشوع تمام
کرده به بالاي مصلا قيام
مرغ چمن زمزمه ساز همه
کرده ادا ورد نماز همه
جسته چنار اشرف اوقات را
دست برآورده مناجات را
او به مناجات چو تلقين شده
بيشتر ياسمين آمين شده
گل که به تجريد بود رهنمون
نقد خود آورده ز خرقه برون
غنچه به تعليم طريق ادب
از سخن و خنده فرو بسته لب
کرده بنفشه چو مراقب نشست
با قد خم داده سرافکنده پست
نرگس اکمه که همه ديده بود
گفت چو ديدش نه پسنديده بود
ديده جهان بين نشود جز به دوست
کور بود هر که نه بينا به اوست
مکحله لاله شده سرمه ساي
ميل زمرد به درون داده جاي
يا به ميانش الفي کرده راه
گشته پي نفي سوي لااله
قمري و بلبل زده راه سماع
مستمعان کرده به وجد اجتماع
بر دف گل برگ جلاجل شده
شاخ ز رقت متمايل شده
من به چنين وقت پر از ياد پير
جان و دلي شاد به ارشاد پير
آتش شوقش ز درون شعله کش
برده ز من صبر و سکون شعله وش
گرد چمن طوف کنان مي شدم
جامه دران نعره زنان مي شدم
روي نمود آدميي با جمال
هست نه و نيست نه همچون خيال
چشم گشادم به تأمل که کيست
وآمدنش سوي چمن بهر چست
در دلم افتاد که پير من است
صيقل مرآت ضمير من است
پرده دوري چو شد از پيش دور
ديدمش آن موج فشان بحر نور
پيش دويدم که سلام عليک
روحي و نفسي و فؤادي لديک
گفت جوابي که چو آب حيات
داد ز انديشه مرگم نجات
از لمعات رخ و نور جبين
چشم مرا ساخت چو دل تيزبين
شد مدد نور نظر نور دل
گشت بصيرت به بصر متصل
آنچه دل از پيش بدانسته بود
پيش بصر جمله هويدا نمود
ديد که عالم ز سمک تا سما
نيست بجز واجب ممکن نما
هستي واجب يکي آمد به ذات
هست تعدد ز شئون و صفات
کثرت صورت ز صفات است و بس
اصل همه وحدت ذات است و بس
بحر يکي موج هزاران هزار
روي يکي آينه ها بي شمار
ديده چو شد بهره ور اينسان ز پير
گفتمش اي خواجه روشن ضمير
ديده ز يمن نظرت يافتم
وز همه با يمن ترت يافتم
آنچه مرا زابر نوالت رسيد
سبزه ز باران بهاري نديد
وانچه ز مهرت به دل و ديده تافت
ذره ز خورشيد درخشان نيافت
مدح تو ني حوصله چون منيست
منقبت جان نه حد هر تنيست
گفت که جامي تو کجايي هنوز
باش که تا صبح تو آيد به روز
راه سلوک تو به پايان رسد
دانش و ديد تو به وجدان رسد
فارغ ازين چشم و دل و جان شوي
هر چه بديدي به يقين آن شوي