ميهمان شدن مجنون شخصي را و هم آواز شدن با مرغي که از جفت خود جدا افتاده بود و ناله و فرياد مي کرد

چون زرده بيضه هاي گردون
آمد سحر از سپيده بيرون
زير خم طاق لاجوردي
زان زرده زمين گرفت زردي
مجنون پي جست و جوي دلبر
برداشت ز خواب بيخودي سر
ليلي گويان به ره درآمد
تا نوبت چاشتگه سر آمد
مي شد چو سموم نيمروزان
افتان خيزان به ريگ سوزان
لب تشنه ز آه دشنه مي کرد
بر سينه ز آه دشنه مي خورد
مي جست چو صيد زخم خورده
از صيدگران کناره کرده
ناگه به دهي گذارش افتاد
چون باغ بهشت راحت آباد
در وادي گرم شد پديدار
از نار خليل تازه گلزار
گشت از تف خور شده چو زاغي
ديوارنشين طرفه باغي
آمد به نياز خواجه باغ
کاي باز سياه گشته چون زاغ
منت نه و ميهمان من باش
زينت ده آشيان من باش
ديوار نه آشيانه توست
در ديده نشين که خانه توست
غم نيست اگر سيه نهادي
در ديده روشنم سوادي
مجنون ز نياز آن جوانمرد
جنبيد و هواي آشيان کرد
چون ورد عرابيان بيجيف
نحن العرب است و نکرم الضيف
او هم ز کرم کشيد خواني
در پيش گزيده ميهماني
وآماده نهاد بر سر خوان
شهد صافي و مرغ بريان
مجنون نگشاد سوي خوان دست
وز خوردن آن لب و دهان بست
گفتا کاينها طعام من نيست
در خورد گلو و کام من نيست
آيين دد است صيد کردن
وز پهلوي کشته لقمه خوردن
بر من همه جانور حرامند
زان رو با من هميشه رامند
دندان کردي به خونشان تيز
ناچار کنند از تو پرهيز
از شيره نحل آيدم قي
قي کرده نحل کي خورم کي
از بيخ نبات هاي شيرين
شد تلخ به کام ذوق من اين
حلواي نبات من همين بس
ليک اين نشود خوراي هر کس
در چاشتگهان طعامش اين بود
شب هم چو رسيد شامش اين بود
شب رونق روز را چو بشکست
شد خواجه به خانه خواب و دربست
در صحن سراش بود نخلي
آسان خرجي نفيس دخلي
خرجش ز نم سحاب توشه
دخلش سر و شاخ غرق خوشه
هر خوشه رواجبخش خوانها
شيرين کن تلخي دهان ها
خوشه نه که شوشه هاي زر بود
هر يک سلک عقيق تر بود
رنگش چو عقيق و چاشني شهد
لب طالب کام او به صد جهد
قدي چو قد شکر دهانان
مرغان ز سرش نشيد خوانان
مجنون به خيال قد ليلي
دريافت به وي ز خويش ميلي
سر بر قدمش نهاد و بگريست
کز دوست جدا نه خوش توان زيست
خوش آن که ز دوست بهره مند است
وز بوسه به پاش سربلند است
کردم به طلب همه جهان طي
در دستم ازو نه پاي ني پي
امروز به درد و سوز من کيست
وز تيره شبي به روز من کيست
او بود درين که مرغي از شاخ
برداشت نوا به ناله گستاخ
مي کرد چنان فغاني از درد
کاندر دل سنگ رخنه مي کرد
مي داد ز پر خراش آواز
چون نوحه گران ترانه ها ساز
از عود شجر که بي وتر بود
هر لحظه به پرده دگر بود
هر دم که ز غم زدي نوايي
از هر پرش آمدي صدايي
گويي که ز ناله هاي پر حال
موسيقاريش بود هر بال
يا خود چنگي ز ناله زار
رگ هاي تنش بر آن چو اوتار
در هر نفش استخوان پرهاش
مضراب زننده بر وترهاش
مجنون چو شنيد ناله او
شد محنت و غم حواله او
هر چند که ناله زارتر شد
جان و دل او فگارتر شد
آن ناله چو زار شد ز حد بيش
افتاد برون ز طاقت خويش
برجست به فرق خاک ده روفت
تا خواجه و در بر او فرو کوفت
کاي خواجه خانه اين چه حال است
کز جان خود امشبم ملال است
اين مرغ چه درد و سوز دارد
کين ناوک سينه سوز دارد
از ناله او که دردناک است
در سينه من هزار چاک است
زين نغمه غم که مي سرايد
ترسم جانم ز تن برآيد
اين نوحه او ز پرده راز
از درد من است قصه پرداز
گفتا دو حمامه مطوق
بودند به صد صفا و رونق
زين نخل گرفته آشيانه
بر طارم شاخ کرده خانه
با هم بودي به خانه دمساز
با هم کردي بر اوج پرواز
با هم رفتي و دانه خوردي
تا چشمه آب ره سپردي
ني هرگزشان ز هم ملالي
ني ديده ز هجر گوشمالي
از دامنشان به گاه و بيگاه
آفات زمانه دست کوتاه
زين پيش به يک دو روز بازي
در شيوه صيد حيله سازي
ره يافت به آشيان ايشان
شد تفرقه گر ميان ايشان
هر يک به گريز پر گشادند
مهجور ز يکدگر فتادند
اين باز آمد به خانه خويش
وان ماند ز آشيانه خويش
معلوم نشد که حال او چيست
در چنگل باز مرد يا زيست
درد دل اين ز دوري اوست
وز تفرقه ضروري اوست
مجنون چو شنيد اين فسانه
از خواجه آن سرا و خانه
بانگي بزد از درون پر تاب
کز زلزله ده درآمد از خواب
بگريست که درد من جز اين نيست
زين درد کسي چو من حزين نيست
وانگه سوي نخل رفت و بنشست
بگشاد زبان به آن زبان بست
کاي مرجان ساق لعل منقار
لعل تو گهر ز خاک بردار
فندق سر و فستقي پر و بال
همخرقه آسمان مه و سال
ياقوتي چشم عنبرين طوق
سر بر کرده ز چنبر شوق
ناقوسي دير آشنايي
مزماري بزم بينوايي
چوبک زن کاخ اين عماري
کافراخته شد ز چوب کاري
آگاهي بخش شب سياهان
از غفلت خواب صبحگاهان
يارب که به سابق عنايت
وز لاحق فضل بي نهايت
گم کرده خويش را بيابي
وان دولت پيش را بيابي
ماند دامان اين کرامت
موصول به دامن قيامت
من هم با تو درين بلايم
وافتاده ز يار خود جدايم
عمري من و يار خويش با هم
فارغ ز مخالفان عالم
همراز حريم قرب بوديم
در مهد وفا به هم غنوديم
ني در ره ما ز هجر خاري
نه بر رخ ما ز غم غباري
هم بسته زبان پندگويان
هم خسته درون عيبجويان
بوديم به هم دو مغز و يک پوست
پوشيده ز چشم دشمن و دوست
ايام ز سنگ بي وفايي
افکند ميان ما جدايي
اکنون از هم نشسته فرديم
بي يکديگر زبون درديم
هيهات چه گفتم اين دروغ است
خورشيد دروغ بي فروغ است
من بر دل ازو چو لاله داغي
زان داغ منش چو گل فراخي
او فارغ و من عظيم مشتاق
او جفت کسان و من ز وي طاق
آن را که به عشقش آشناييست
اين غم بتر از غم جداييست
پر قصه درد عالم از من
واو همدم ديگري کم از من
معشوقه به زير خاره و خار
بهتر که بود به دست اغيار
ميوه به زمين فتاده در باغ
زان به که به غارتش برد زاغ
اين گفت و ز ديده سيل خون ريخت
خوناب دل از درون برون ريخت
وز خواجه ميزبان جدا شد
معلوم نشد که تا کجا شد