زيادت شدن اندوه مجنون از شوهر کردن ليلي و از انسيان بگسستن و با وحشيان پيوستن

داناي منازل و مراحل
زين وادي جانگداز هايل
گاهي که شود فسانه پرداز
از پرده چنين برون دهد راز
کان طاق ز لطف و با ستم جفت
از ليلي و جفت چون سخن گفت
آن عاشق از خرد رميده
زانديشه نيک و بد رهيده
از مستي عشق بود مجنون
دادش به ميان مستي افيون
داغي ز فراق يار بودش
يک داغ دگر بر آن فزودش
ليکن داغي فزون ز هر داغ
آشفت ز عشق داغ بر داغ
واکرد ز انس ناکسان خوي
وآورد به سوي وحشيان روي
از کين کسان چو شست سينه
با او دگري نجست کينه
با وي همه وحش رام گشتند
در انس به وي تمام گشتند
مي رفت به کوه و دشت چون شاه
با او سپه وحوش همراه
بنهاده به پاي هر درختي
بودش از ريگ و سنگ تختي
چون بر سر تخت خود نشستي
گردش دد و دام حلقه بستي
از پرتو عدل شه بر ايشان
بودند به هم ز صلح کيشان
آهو از گرگ رم نکردي
نخجير ز شير غم نخوردي
نخجير به ره ز لعب سازي
کردي به دم پلنگ بازي
رفتندي چون شدي ره انديش
گوران چو جنيبتش پس و پيش
بودي چو قدم زدي به هر راه
جاروب کشيش کار روباه
تا بنشاندي ز ره تف و تاب
از اشک خودش زدي گوزن آب
بالاي سرش ز چتر داري
زاغان سيه به حق گزاري
ور زانکه شدي گهيش ميلي
تا نامه کند به سوي ليلي
آهو قلمش ز ساق دادي
وز جلد سرين ورق گشادي
برديش به رسم نيکخواهي
از چشم سياه خود سياهي
مي رفت چنين نشيد خوانان
از ديده سرشک لعل رانان
وآهو بچه گان به خير و خوبي
پيش قدمش به پايکوبي
ناگاه به روضه اي رسيدند
وز دور جماعتي بديدند
از سبزه به زير پا بساطي
چون لاله ز جام مي نشاطي
مجنون از دور ره بگرداند
زيشان خطر سپه بگرداند
زان قوم يکي شناخت او را
وز ساز ثنا نواخت او را
کاي سرور عاشقان شيدا
در روي تو نور عشق پيدا
وي خانه خراب اين خرابات
رسته ز قبيله و قرابات
وي راهسپر به پاي تجريد
تنها رو تنگناي تفريد
وي فرق دو نيم تيغ اندوه
بنشسته به زير تيغ چون کوه
سوگند به آنکه مست اويي
ني پا و نه سر ز دست اويي
سوگند به آنکه زندگاني
جز دولت وصل او نداني
سوگند به لعل آبدارش
سوگند به جعد تابدارش
سوگند به آهوان مستش
جادومنشان مي پرستش
سوگند به آن دو ابر مه پوش
کش جاي گرفته بر بناگوش
کز ما مگذر بدين رواني
بر ما مشکن ز دل گراني
ديريست که ما شکسته اي چند
هستيم به وصلت آرزومند
تا گردان است دور عالم
امروز رسيده ايم با هم
نبود پس ازين بريدن ما
معلوم به هم رسيدن ما
پيش آ که به هم دمي برآريم
با يکديگر غمي گذاريم
مجنون چو نيازمنديش ديد
وآيين رضا پسنديش ديد
بگذاشت به جاي خود سپه را
بر مجلسيان فکنده ره را
پرسيد که اين چه سرزمين است
کش خاک به نرخ مشک چين است
گفتند نواحي حجاز است
رحلتگه هر که پاکباز است
ليلي صد بار محمل اينجا
رانده ست گرفته منزل اينجا
با همقدمان خود درين جاي
مشکين دامان کشيده در پاي
اين خاک که همچو مشک خوشبوست
از مشک افشاني دامن اوست
مجنون چو شنيد اين سخن را
بر جاي نديد خويشتن را
خود را به زمين چو سايه انداخت
بانگي زد و اين نشيد پرداخت
کاي همنفسان کزين دياريد
وز دلبر من سخن گزاريد
جان من و دل فدايتان باد
سر خاک به زير پايتان باد
اينجا نه هواي کعبه دارم
ني نيت آنکه حج گزارم
مقصوم ازين طواف ليلي ست
باقي همه پيش او طفيلي ست
نتوان چو به کوي او گذشتن
سودي نکند به کعبه گشتن
حج همه عمره ديدن اوست
بي او حج و عمره ام نه نيکوست
تير وصلش برون ز جعبه
سرگردانيست طوف کعبه
من تشنه او به وادي غم
کي آب خورم ز چاه زمزم
با زمزمه غم ويم شاد
نايد ز زلال زمزمم ياد
آن زمزمه بر زبان چو رانم
از هر مژه زمزمي فشانم
در هر منزل که مي زنم گام
زان گام وصال او بود کام
هر جا که نه روي او چراغ است
گر باغ ارم بود که داغ است
ليلي ست ز هر سفر مرادم
ني طالب سلمي و سعادم
تا با غم او شدم هم آغوش
کردم ز دگر بتان فراموش
جوري که رود ز دوست بر من
آن را مکشاد هيچ دشمن
انداخت مرا به خردسالي
در پنجه عشق لاابالي
بگذشت ز زور پنجه عشق
عمرم همه در شکنجه عشق
امروز که نوبت وصال است
جانم ز فراق در وبال است
آن سکه به نام ديگري شد
وان لقمه به کام ديگري شد
او همدم يار و من چنين دور
او واصل و من غريب و مهجور
اين گفت و جبين به خاک ماليد
وز سينه چاک چاک ناليد
خوناب جگر ز ديده بگشاد
چندانکه ز گريه بي خود افتاد
شب را که ز بي خودي درآمد
گردون به لباس ديگر آمد
شد يکرنگي او دورنگي
با حيله شيريش پلنگي
از حلقه همدمان برون جست
با گور و گوزن خويش پيوست
جان بي جانان رسيده بر لب
شب برد به سر چنانکه هر شب