شنيدن مجنون شوهر کردن ليلي را و اضطراب نمودن وي از آن

طبال سراي اين عروسي
در پرده عاج و آبنوسي
اين طبل گران نوا نوازد
وين پرده سينه کوب سازد
کان زخم دوال خورده عشق
وآوازه بلند کرده عشق
چون از حرم حجاز برگشت
بر خاک حريم يار بگذشت
آن داغ که داشت تازه تر شد
وان باغ که کاشت تازه بر شد
شوري دگرش به جان درآمد
وز بام و درش فغان درآمد
مي بست ز تار اشک رودي
مي زد ز خراش دل سرودي
مي گفت ترانه اي بر آن رود
مي جست نشانه اي ز مقصود
چون بر دمني خرام کردي
يا در طللي مقام کردي
هر کس گفتي که اين نشانيست
زان مه که به حسن داستانيست
يعني ليلي بلاي جانت
غارتگر طاقت و توانت
بر خاک دمن جبين نهادي
وز ديده سرشک خون گشادي
کردي ز طلل عزلسرايي
بر هر خس و خار چهره سايي
هر خيمه به منزلي که ديدي
منزل به حريم آن کشيدي
چون گفتندي که ليلي آنجاست
در سايه آن گرفته ماء/واست
آن را حرم دگر گرفتي
وآيين طواف برگرفتي
در باديه هر کجا نشستي
نامش بر ريگ نقش بستي
سيل مژه اش بر آن گذشتي
چندان کام نام شسته گشتي
شخصي ديدش که خاک مي بيخت
وآخر بر فرق خاک مي ريخت
گفتا پي چيست خاک بيزي
وز کيست به فرق خاک ريزي
گفتا بيزم به هر زمين خاک
تا بو که بيابم آن در پاک
وانگه که نيابش چو بيزم
از درد به فرق خاک ريزم
سر طلبم ز خاک يا آب
ذوق طلب است و درد ناياب
ور ني که گهر به خاک ديده ست
وان دانه در ز خاک چيده ست
گفتا که ازين طلب يارام
وز محنت روز و شب بيارام
کان تازه گهر کز آرزويش
شد عمر تو صرف جست و جويش
تو جان کندي و ديگري يافت
دل کند ز تو چو بهتري يافت
تو نيز بدار دست ازين کار
وز پهلوي خود بيفکن اين بار
ياري که ره وفا نورزد
صد خرمن ازو جوي نيرزد
دستن تو به عهد اوست پابست
واو داده به عهد ديگري دست
تو ليلي گو چو در مکنون
واو بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به يار خوش شمايل
حرف غم تو سترده از دل
از حي ثقيف زنده جاني
با طبع لطيف نوجواني
بر تو پي شوهري گزيده
خرمهره به گوهري خريده
چون لام الفند هر دو يکجا
تو چون الف ايستاده يکتا
چون ناخن و گوشت هر دو همپشت
تو ناخن چيده از سر انگشت
برخيز و ازين خيال برگرد
زين وسوسه محال برگرد
با تيره دلان صفا چه يعني
پاداش جفا وفا چه يعني
خوبان همه چون گل دو رويند
مغرور شده به رنگ و بويند
گل قاعده وفا نورزيد
هر کس که پگه تر آمد او چيد
با بيد چو ارغوان بسازد
با دزد چو باغبان بسازد
دامن چو نهاد در کف خار
تو نيز همش به خار بگذار
گل کان نه تو راست خار بهتر
بگذاشتنش به خار بهتر
هر زن که ز شوي شد رضا جوي
مردي کن و دست ازو فرو شوي
در يک موزه دو پا که ديده ست
يک خانه دو کدخدا که ديده ست
زن کيست فسون سحر و نيرنگ
از راستيش نه بوي ني رنگ
زن صعوه سرخ و زرد بال است
بودن به رضاي زن محال است
گر بگذاري شود هوا گرد
ور بفشاري بميرد از درد
نخليست ولي ز موم بسته
کز يک جنبش شود شکسته
ني از گل او مشام مشکين
ني ميوه او به کام شيرين
بر وي همه شاخ و برگ بستند
جز شاخ وفا کزو شکستند
چون با دگري شود هم آغوش
پيمان تو را کند فراموش
بشکن عهدش چو عهد بشکست
کز عهد شکن بدين توان رست
بگسل کفش از کف نگارين
چون پاک شد از نگار پارين
کرده ست به دست ديگر آهنگ
کف را مده از حناي او رنگ
مجنون ز سماع اين ترانه
برخاست به رقص صوفيانه
بانگي بزد و به سر بغلطيد
از صرع زده بتر بغلطيد
در خاک شده ز خون دل گل
گرديد چو مرغ نيم بسمل
از بس که ز يار سنگدل سنگ
مي کوفت به سينه با دل تنگ
صد رخنه ازان به کارش افتاد
بر بيهوشيي قرارش افتاد
بردش بدر از سراي تدبير
بيهوشيي آنچنان گلوگير
کز لب نفسش گذر نکردي
در آينه ها اثر نکردي
اميد ز زندگيش کنده
نشناختيش ز مرده زنده
بعد از ديري که جان نو يافت
جان را به هزار غم گرو يافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جاي نفس نزد به جز آه
سينه به سنان آه مي سفت
وز سينه همي زد آه و مي گفت
آه از دل يار سنگدل آه
آه از غم يار دل گسل آه
فرياد که شمع دلفريبان
زد شعله به جان ناشکيبان
افسوس و هزار بار افسوس
کان جيب در لباس ناموس
ناموس مرا به جيب زد چاک
پاشيد به فرق نام من خاک
هر عهد که بسته بود بشکست
با آنکه بريده باد پيوست
او جفت کسان و من چنين فرد
او کان دوا و من بدين درد
محرومي ازو گرم جگر سوخت
محظوظي ديگران بتر سوخت
آن داشت مرا چو موي باريک
وين ساخت کنون به مرگ نزديک
نزديکي مرگ و دوري يار
سهل است به پيش عاشق زار
يارش که به دست ديگران است
اين بار بسي بر او گران است
او عمر به کان کني به سر برد
نقدينه کان کسي دگر برد
در باغ درخت باغبان کاشت
بر غارتي سپاه برداشت
کو آنکه به هم نشسته بوديم
در بر رخ باد بسته بوديم
تا باد نياورد به ما روي
وز ما نبرد به ديگران بوي
امروز در آرزوي آنم
کين سوخته جان بر او فشانم
کز من به نسيم آن پريزاد
آرد به طفيل ديگران ياد
اي باد به سوي او گذر کن
وز من به جمال او نظر کن
گو اي دل تو ز من رميده
با دلبر ديگر آرميده
روزي که شوي حريف جامش
نقل از لب خود نهي به کامش
ياد آر ز حال تلخکامي
وز درد دل شکسته جامي
زان پيش که در غمت بميرد
وز وصل تو بهره بر نگيرد
با خاک رود درست پيمان
وز کرده خود شوي پشيمان