ديدن جواني از ثقيف ليلي را در راه کعبه و عاشق شدن بر وي و نکاح کردن وي

گوهر کش اين علاقه در
زان در کند اين علاقه را پر
کان هودجي مراحل ناز
وان حجلگي عماري راز
آهوي شکارگير شيران
تاراجگر دل ديران
مجنون کن زيرکان دانا
آسيب توان صد توانا
چون بارگي از حرم برون راند
حادي به حدي گري فسون خواند
هر کعبه روي به قصد منزل
مي راند به صد شتاب محمل
از حي ثقيف نازنيني
خورشيد رخي قمر جبيني
بر دور رخش خط معنبر
بر ماه ز شک بسته چنبر
در خاتم مهتريش انگشت
سردار قبيله پشت بر پشت
آثار غنايش از حد افزون
ني کوه ازو تهي نه هامون
آن کيسه تهي ز گنج پاشيش
وين پر ز حواشي و مواشيش
با محمل او مقابل افتاد
زان جا هوسيش در دل افتاد
بر پرده محملش نظر داشت
بادي بوزيد و پرده برداشت
در پرده چه ديد آفتابي
بل کز رخش آفتاب تابي
زلفين نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
ابروش پي هزار سرکش
انداخته نعل ها در تش
چشمش به نگاه جاودانه
نيرنگ فريب جاودانه
نوشين دهنش چو گشته خندان
بگشاده گره ز جان به دندان
شسته ذقنش به آب غبغب
لوح ادب دو صد مؤدب
چون ديد ز پرده روي آن ماه
رفت آگهيش ز جان آگاه
شد مرغ دلش شکاري عشق
و افتاده ز زخم کاري عشق
بيچاره شده ز عشقبازي
دربست ميان به چاره سازي
چون بود ز چاره راي او سست
در چاره گري ميانچيي جست
هر چند که مرد چاره داند
کي چاره کار خود تواند
دور است به پيش دانش انديش
از کارد تراش دسته خويش
دلاله کند به چاپلوسي
آراسته مجلس عروسي
گر وي نبود کجا شود شاد
از وصل عروس جان داماد
آورد به دست کارداني
افسون سخني فسانه خواني
پيري که به نکته هاي دلکش
دادي صلح آب را به آتش
پيش پدر ويش فرستاد
دعوي ها کرد و وعده ها داد
گفتا به نسب بزرگوارم
چون تو نسب بزرگ دارم
در جاه و جمال کس چو من نيست
در مال و منال کس چو من نيست
هر چيز طلب کني بيارم
در پاي تو ريزم آنچه دارم
وادي وادي ز ميش تا بز
با چوپانان راد گربز
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده يک محله
سيم و زري از شمردن افزون
وز کفه وزن نيز بيرون
مملوک توام فسانه کوتاه
العبد و ماله لمولاه
هستم به قبول بندگي بند
داماد نيم تو را و فرزند
گر زانکه کني قبول خود خوش
يک خوش چه سخن بود که صد خوش
ور ني نتوان به زر کشيدن
يک ذره قبول دل خريدن
چون شد پدرش ز خوان آن پير
زين طعمه پاک چاشني گير
آن تازه جوان پسندش افتاد
بي تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که جمال او نديده
فرزند من است و نور ديده
شد خاطر بي قرار ساکن
بر دادن اين مراد ليکن
با آنکه خلل پذير نبود
از مشورتي گزير نبود
رفت و طلبيد مادرش را
آن قدرشناس گوهرش را
با او ز دگر کسان يگانه
اين راز نهاد در ميانه
او نيز به اين سخن رضا داد
وين داعيه را به سينه جا داد
گفتا که مناسب است و لايق
اين کار به حال هر دو عاشق
ليلي چو به اين شود هم آغوش
از يار کهن کند فراموش
مجنون چو ازين خبر برد بوي
در آرزوي دگر کند روي
ما هم برهيم در ميانه
از گفت و شنيد اين فسانه
ليکن چو به ليلي اين سخن گفت
ز انديشه دلش چو زلفش آشفت
از شعله اين غمش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
برگ گلش از گلاب تر شد
جيبش ز سرشک پر گهر شد
دامن ز خيال خود برافشاند
سرگشته به حال خود فرو ماند
ني تاب خلاف راي مادر
بيرون شدن از رضاي مادر
ني طاقت ترک يار ديرين
سر تافتن از قرار ديرين
دختر که بود به پرده شرم
سيراب گلش ز آب آزرم
با مادر و با پدر چه گويد
بيرون ز رضايشان چه جويد
ليلي که درين حديث جانکاه
مي برد به سر به گريه و آه
نگشاد دهان به چاره کوشي
گفتند رضاست اين خموشي
دادند به خواستگار پيغام
تا در پي اين غرض زند گام
دلداده چو اين پيام بشنيد
کار دو جهان به کام خود ديد
سود افسر فخر بر ثريا
بودش همه کارها مهيا
چون چهره خود عروس خاور
پوشيد به طره معنبر
گردون به سپند مجمر افروخت
مجلس به چراغ مه برافروخت
آرايش مجلس طرب کرد
اشراف قبيله را طلب کرد
هر يک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
باران ز پي نثار آن عقد
چندين طبق از زر و گهر نقد
قومي به نثار زرفشاني
جمعي به شمار زر ستاني
کف هاي توانگران درم ريز
دامان تهي کفان درم خيز
آن برده به زر ده دهي مشت
وين کرده قراضه چين ده انگشت
خلقي همه شاد غير ليلي
خندان به مراد غير ليلي
داماد چو ديد کان نواله
کردند به کام او حواله
شد خوش کش ازان حواله بهر است
غافل که در آن نهان چه زهر است
مرغي بپريد از آشيانه
بنشست به خاک بهر دانه
ديد آمده دانه اي پديدار
چون برد به سوي دانه منقار
از پرده خاک دام برجست
وز حلقه تنگ حلق او بست
چون از شب عقد رفت يکچند
با جان و دلي بس آرزومند
آمد پي آن مه حصاري
آراسته چون فلک عماري
بردش سوي خانه با صد اعزاز
بنشاند به صدر حجله ناز
ليلي به هزار عز و تمکين
در مسند ناز يافت تسکين
آورد چو ماه در زمين رو
نگشاد گره ز طاق ابرو
از خنده ببست درج گوهر
وز گريه گشاده لؤلوي تر
وان تشنه جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
ني صبر کشيدن تف و تاب
ني رخصت گرد گشتن آب
روزي دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستينش
زد دست هوس در آستينش
زد بانگ که خيز و دور بنشين
زين تازه رطب صبور بنشين
زين نخل کسي رطب نچيده ست
چيدن چه سخن رطب نديده ست
خوش نيست ز ناشکسته شاخي
ميدان هوس بدين فراخي
آن کس که فگار خار اويم
دلخسته در انتظار اويم
صبر و دل و دين فداي من کرد
جان را هدف بلاي من کرد
در باديه از من است دلتنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ
آهو به خيال من چراند
جامه به هواي من دراند
از زهر فراق من جگر پاک
از اشک گوزن جسته ترياک
از من نفسي نبوده غافل
وز من به کسي نگشته مايل
يک بار نديده سير رويم
گامي نزده دلير سويم
راضيست به سايه اي ز سروم
خرسند به پري از تذروم
زان سايه نکردمش سرافراز
وين پر سوي او نکرد پرواز
پيمان وفاي اوست طوقم
غالب به لقاي اوست شوقم
چون با دگري درآورم سر
وز وصل کسي دگر خورم بر
در حالت او و من نظر کن
وين وسوسه را ز دل به در کن
مغرور مشو به حشمت خويش
مي دار نگاه عزت خويش
سوگند به صنع صانع پاک
اعجوبه نگار تخته خاک
کت بار دگر اگر ببينم
دست آورده به آستينم
بر روي تو آستين فشانم
بر فرق تو تيغ کين برانم
بر کين تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تيغ بيداد
وز دست جفات گردم آزاد
بيچاره چو اين وعيد و سوگند
بشنيد ازان لب شکرخند
دانست که پاي سعي کند است
وان ناقه بي زمام تند است
چون بود به دام او گرفتار
وز بيم مفارقت دل افگار
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوي گلي ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آميز
وز راحت هاي محنت انگيز
بيخ امليش کنده مي شد
صد ره مي مرد و زنده مي شود
تا بود هميشه کارش اين بود
سرمايه روزگارش اين بود
وان روز که مرد هم بر اين مرد
زاد ره آن جهان همين برد