خبر يافتن پدر مجنون از عشقبازي وي با ليلي و نصيحت کردن در آن باب

مسکين پدرش خبر چو زان يافت
چون باد به سوي او عنان تافت
مهر پدري ز دل زدش جوش
وز مهر کشيدش اندر آغوش
کاي جان پدر چه حال داري
رو بهر چه در وبال داري
امروز شنيده ام که جايي
دادي دل خود به دلربايي
در خطه اين خط مجازي
نيکو هنريست عشقبازي
ليکن همه کس به آن سزا نيست
هر منظر خوب دلگشا نيست
معشوق نکو سرشت بايد
اين کار ز اصل زشت نايد
ليلي که به چشم تو عزيز است
نسبت به تو کمترين کنيز است
در مذهب عقل نيست چيزي
مشعوف شدن به هر کنيزي
تو خضروشي به سربلندي
خضراي دمن وي از نژندي
عالم هم خاک پاي خضر است
خضراي دمن چه جاي خضر است
بردار خداي را دل از وي
پيوند اميد بگسل از وي
او خس تو گلي نه تازه سروي
او زاغ تو نازنين تذروي
با خس گل و سرو را چه نسبت
با زاغ تذرو را چه نسبت
مپسند نصيب خود ازين باغ
يک لاله کزو به دل نهي داغ
باغيست پر از گل و رياحين
ريحان مي بوي و لاله مي چين
صد دسته به دست خويش مي بند
دلبسته شدن به لاله اي چند
وين نيز مقرر است و معلوم
کان حي که به ليلي اند موسوم
با ما همه بر سر نزاع اند
سر باززنان ز اجتماع اند
هستيم به هم چو آتش و آب
از صحبت يکدگر عنان تاب
داريم درين نشيمن جنگ
صد تيغ به خون يکدگر رنگ
با آن که به دشمني ستيزد
خود گو که ز دوستي چه خيزد
مجنون به پدر درين نصايح
گفت اي به زبان مهر ناصح
هر نکته حکمتي که گفتي
هر در نصيحتي که سفتي
نقش دل نکته دان من شد
آويزه گوش جان من شد
با تو نه دل عتاب دارم
ليکن همه را جواب دارم
گفتي که شدي ز عشق مفتون
وز جذبه عاشقي دگرگون
آري نزنم نفس ز انکار
عشق است مرا درين جهان کار
حاشا که ازين ره ايستم من
جز زنده به عشق نيستم من
هر کس که نه راه عشق ورزد
در مذهب من جوي نيرزد
عشق است خلاصي دل مرد
از گردش چرخ باژگون گرد
گفتي که به دلبري نشايد
هر بت که نه ز اصل پاک زايد
خوبان که سرشته ز آب و خاکند
گر پاک دلي ز اصل پاکند
حسن ازل است اصل ايشان
عيش ابد است وصل ايشان
آيينه نور ذوالجلالند
عنوان صحيفه جمالند
بر آب وگل ار نتابد آن نور
يک تن نشود به حسن مشهور
نه ذوق دهد نه دل ربايد
ني تن کاهد نه جان فزايد
گفتي ليلي به حسن بالاست
ليکن به نسب فروتر از ماست
عاشق به نسب چه کار دارد
کز هر چه نه عشق عار دارد
هر کس که بود فتاده عشق
فرزند دل است و زاده عشق
از نسبت آب و گل بريده
در روضه جان و دل چريده
مادر نشناسد و پدر نيز
وز عيب رهيده وز هنر نيز
گفتي که بکش سر از هوايش
انديشه تهي کن از وفايش
ترک غم عشق کار من نيست
وين کار به اختيار من نيست
حرفي دو سه از وفا سرشتند
بر صفحه جان من نوشتند
از ناخن اگر چه جان خراشم
آن حرف وفا چه سان تراشم
هر حرف صواب کش نگارند
حک کردن آن خطا شمارند
گفتي نسزد نصيبه کس
از گلشن دهر يک گل و بس
ليلي که نسيم اوست طيبم
بس باشد ازين چمن نصيبم
او جان من است و من تن او را
او هست مرا بس و من او را
گر دور ز يکدگر بکاهيم
کام دگر از جهان نخواهيم
خاطر به هم است شاد ما را
شادي دگر مباد ما را
گفتي که به کين آن قبيله
داريم هزار کيد و حيله
ما را که ز مهر سينه چاک است
از کينه ديگران چه باک است
ليلي چو ز مهر من زند دم
از کين قبيله کي خورم غم
من خود ز همه جهان به تنگم
با هر که نه او بود به جنگم
از صلح منش اگر بود ننگ
آغاز کنم به خويش هم جنگ
بيچاره پدر چو قيس را ديد
وز روي سخنان عشق بشنيد
دانست که کار قيس سخت است
در سيل بلا فتاده رخت است
دربست زبان ز گفتن پند
بگسست ز بند پند پيوند
انداخت ز فرط نيکخواهي
کارش به عنايت الهي